Monday, January 30, 2006

او آمده تا اگر گذاشتند، بماند!

استاد محمد رضا لطفی را می گویم.
آمده. خبرش را شنیده بودم از دوستانم. گویا به شدت هم با یارانش مشغول برنامه ریزی هستند تا کار را شروع کنند. بگذار دلمان خوش باشد که روزی، روزگاری، باز این درخت تناور اما نیمه جان موسیقی اصیل ایرانی را ببینیم که دارد ثمره می دهد. خدا کند که آمدنش نوید روزهائی را بدهد که شجریان خودش بود نه کس دیگری! لطفی جدی و با حوصله ساز می زد و ... .
لطفی می تواند محرک خوبی باشد. می تواند حتی جان تازه ای باشد. به شرطی که بخواهد و بخواهند! که خود را درگیر بروکراسی های خود خواسته نکند! که کار کند. عمیق. نه مانند خیلی از کارهائی که آن طرف کرده و دور از چشم مخاطبان عام و حتی خاص که برخی درز کرده و دیدیم که چیزکی نبوده در مقام و شان استاد.
او بر گردن موسیقی حق بسیار دارد. می دانم. او برای حد اقل من رویائی از شور و عشق است. او برایم خاطراتی را زنده می کند که فراموش نشدنی اند و برای خیلی های دیگر. ساز او چنانم کرد که تا مدتها آنقدر کاست "عشق داند" را گوش دادم تا نوار از بین رفت و این قصه دفعتی دیگر هم تکرار شد! حالا او آمده.
بگذار دلمان خوش باشد .

Labels:

Sunday, January 29, 2006

صبوحی (3)

وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ!!!
سوره مبارکه اسرا - آیه 70
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال - مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
پ.ن: یادش بخیر. سحرگهی کنار رکن یمانی کعبه، چه شوقی داشتم با این آیه که با همرهی حافظ مست و لایعقلم کردند.

Labels:

Saturday, January 28, 2006

چيزی به نام عشق... از جنس غزل

این سرکار خانم شمس هم عجب اشعار خوبی داردها! پاک هوائی می کند آدم را!
پ.ن: فرض کن ساعت 4.30 صبح باشد، 5-4 ساعت بعد امتحان کمر شکن ِ"ادیان هند" داشته باشی، نصف شبی سرو گوشت بجنبد به وبگردی، یک غزل ِ ناب معاصر بنوازدت به مهر، امیر حسین سام و گروه سایه اش هم مهمانت کرده باشند به یک تصنیف خاطره زنده کن ِبه قول آن مدیر انتشاراتی دهه ی شصتی، چه شود... .

Thursday, January 26, 2006

قرار ِ ملاقات با خدا در کوه

برای چند لحظه چشمت را ببند و آرام به دنیائی بی ابتذال نگاه کن که در ذهنت می سازیش. بساز.بساز. ساز به قشنگی می زنی. برای اندک زمانی رخت برگیر و بیا.
دور شدم. از من حقیقی ام دور می شوم. با سرعتی جنون وار دارم از دست می روم. خودم از خودم می روم. خیسم. خیس خیس از این باران زمستانی. خلوتی کجاست؟ سکوتی در صدائی می خواهم که نمی شنوم. چرا یکی سکوت نمی کند که ناگفته ها را بشنوم. حرف نزنید. من خسته ام و به خوابی ابدی نیازمندم. من، من... من گم شدم. کجاست خانه ی من؟ من اینجا را نمی شناسم. مردمانش برایم غریبه اند. چرا به زبان من کسی سخن نمی گوید؟ فکرم را چرا کسی نمی خواند؟ مادرم کجاست که برایم قصه بگوید؟
کجاست؟ آن سوالی که نوک زبانم می گردد؛ آخر کجاست؟ چرا نمی یابمش؟ سوال که سوال شود... شده. من به کسی احتیاج دارم که روح مذاب شده ام را آرام آرام به اقیانوسش رهنمون کند. کاش کسی بود. کسی نیست!
فصل تلخی است این زمستان. مرا الکی الکی هوائی می کند که بروم. شعری ام می کند. یاد "فرهنگ فر"م می اندازد و سکوت تلخش در هر سکوت نُتِ پنجه هایش که بر تنبک فرو نمی آمد و حسرت جهانی بر دل من و تنبک می گذاشت. سکوتی پتک مانند که بر سر فرو می آمد. راستی کسی ناگفته های او را در میان سکوت نُتها شنیده؟ فصل زهری است زمستان. مرا می کِشد به دنبال خودش و می برد به ناکجا آبادها. می کشد از سلوکِ "دولت آبادی" تا غم های "سید خلیل عالی نژاد". تا مردمان گرم-خانه های جنوب شهر. همه جا. این همه، جا و من خسته ی این خاک بد سیرت. دیدی کسی که نای حرکت ندارد و دستش بسته اند و می کشانندش. هی بیا هی بیا. دلم هوس ذره ای نور کرده که بتابد و نمی تابد.
آرام آرام بیا. تند نه. همین مصیبت که دارند مرا تند می کِشند و می برند بس. قصه ها، خاطره ها، یکی یکی نو می شوند. زیر لب زمزمه می کنم: به سر دروازه ی هستی نوشتیم - غم بی همزبانی کُشت مارا.* آهان! بخوان. صدای تو خوب است. بخوان. همایون مثنوی بخوان. همین یک بیت را فرض کن صد بیت مثنوی است. حالا بخوان.
هجوم نیاورید لامصب ها! اندکی آرام تر. بگذارید یکی یکی ببینمتان. بگذارید آهسته تر بر روی هرکدامتان تمرکز کنم. چقدر هوار می کشید. من از دست همین هوارهایتان گذاشتمتان و گذشتم. آری اندکی آهسته تر!
« کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی ».** آه. آه از این قصة شوق ِ من. پاک می کند مرا از هر چه غیر اوست. و همین مرا – روح مرا – لغزنده تر می کند. همین است که می لغزم و به پیش می روم. همین است که خسته ام کرده. چقدر لغزش؟ دیدی جرات سُر خوردن نداشته باشی و هی پایت برای خودش راه بیافتد جلوتر از تو و تو مدام جوش بزنی و بترسی که الان وقت سقوط است؛ بعد گام به محکمی برداری غافل از اینکه چستی و چالاکی باید تا سفتی و سختی. خسته ات می کند این لغزندگی جاده ها. این یخ های رابطه از پایت می اندازند آخر. چشم باز می کنی و می بینی زیر هجوم قدم های خاطره ای.
"دنیا گرفتارت کرده پسر جون؟" پیرمرد سیگار فروش می گفت. دنیا... دنیا... دنیا... .
نشستم و نگاه کردم به گنجشککان بی پناه. در این باران و سوز سرما مگر چقدر جان دارند که می کنند؟ هی حرص خوردم و نگاهشان کردم.
کاش الان گرفتار این بدمصب نبودم تا می کندم و می رفتم. شاید می رفتم گوشه ی دنجی که جزو این دنیا نبود. مال دنیا نبود. راستی مرا با دنیا چه کار؟ کاش جائی در گوشه ی یکی از کتابخانه های معروف داشتم. من بودم و کتاب و کتاب. آنقدر می خواندم و می نوشتم تا آرش وار بند بند تنم از فشار قلم و کلمه و ابهت آن از هم می گسست. ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ. مَا اَنتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ. وَاِنَّ لَکَ لَاَجْرًا غَیْرَ مَمْنُونٍ.
***
کوهستان را دوست دارم. لغزش های زمستانی اش را دوست دارم. پشت به قله ی کوه نشستن را اگر به سلامت تا قله برسی یا حتی تکیه به جداری از دامنه ی کوه را دوست دارم. بلغزی و بروی و خیالت نباشد از لغزیدن که خسته ات کند. بگذاری که پایت برای خود، جلوتر از تو براه بیافتد و تو بگذاری که هرجا که خاطرش می کشد به زیرت بکشاند حتی ته دره. از آن بالا یا از ته دره می توانی خدائی را احساس کنی که در وجودت به تک و تا افتاده. همچو طفلی که در رحم مادر به تقلاست. خدا را می توانی حس کنی با تمام وجودت. اینجا دیگر کار از مکاشفه و دیدار روحانی گذشته. به جسم می توانی وجودش را در خود حس کنی. ببینیش. بشنویش. راستی که لغزش پای تا قله یا دره، به دیدن خدایت می ارزد. این گونه نیست؟

* شعر از: مرحوم استاد ناصرخان فرهنگ فر- رحمة الله علیه -
** شعر از: حضرت مولانا حافظ شیرازی - رحمة الله علیه -

چند پاره (2)

انگاری باید این بار هم بکشانمش. نمی دانم مرده است یا نه! نبض قلب و نفس کشیدن یا نکشیدنش دست خودش بود یا شاید جوری می کشید که من نمی دیدم. کولش کردم و باز با سختی تمام تا جدار کوه که در آن می شد آدمی را در همین قد و هیکل جاسازی کرد تا خوراک طبیعت شود، کِشیدمش!
نمی دانم چه چیز باعث شد که تا شب پهلوی جسد بمانم تا خوراک حیوانات و کرکس های اطراف نشود. ماندم. با باد شبانگاهی کم کم می شد بوی تعفن برآمده از جسد را حس کرد. بلند شدم. برای آخرین بار رفتم تا با مردی دیدار تازه کنم که سه ماه بود برایم قصه ی خونی را می گفت که ریخته شده بود. ریخته بودش. در ساق پاهایش دو جدار عمیق ِ خشک شده نمایان بود که گوئی کسی می خواسته آنها را با نرمی و آزار بسیار قطع کند. حیوانات کوچک روی سر و صورت پیرمرد جولان می دادند و با ولع بسیار مشغول انهدام جسدی بودند که سه ماه بود برایم قصه شده بود.
راه را شبانه تا پائین کوه طی کردم. به کجا باید می رفتم؟
ادامه دارد... .

Wednesday, January 18, 2006

صبوحی (2)

گفتند موسی را کدام سختی بر تو گران تر آمد ؟ فرمود: آنگاه که "خضر" مرا گفت، "هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ".* مصیبت چنان گران آمد که از آن دشوار تر نبود.
«سوره کهف . آیه 78»

Labels:

Monday, January 16, 2006

تاب نوشتن

تاب نوشتن ِ زیادی ندارم.
معانی و خاطرات چنان غلغله ای در دل به راه انداخته اند که دست از همه کار شسته ام. مرا چه می شود؟!
روزگار را چنانچه افتد و دانی دارم سپری می کنم تا این چند روز امتحانات تمام بشود. رفقا هم که در کامنت ها دارند غوغا می کنند. یکی از "باده ی نور" و "اهل طهور" می گوید، یکی از "سلام" می نویسد و "جام بماصبرتم"، آن یکی هم از اسرار و کتمان سر و " والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا".
دلم تنگ است. هر کدام از این جملات برایم دنیائی از خاطره اند و حرف و حدیث. یادت بخیر میرزا محمد اسماعیل! یادت بخیر!

Sunday, January 15, 2006

از طلب تا دیَّتِ عاشق

از طلب تا دیَّتِ عاشق همه اینجاست!
من طلبَنی وَجَدنی و مَن وجدنی عَرفنی و من عرفنی احبَّنی و من احبَّنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته. « حدیث قدسی »
آن کس که مرا طلب کند، مرا می یابد و آن کس که مرا یافت، من را می شناسد و آن کس که مرا شناخت، مرا دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهایش می باشم!

Saturday, January 14, 2006

صبوحی (1)

قصدم این است که "طالع اگر مدد کند" مطالبی را بنام صبوحی بیاورم. دستاورد سحرهائی که خوش بودم و خوش می نشستم در قدیم الایام. سعی من بر این است که جملات منتخب، در حداقل کلمات از حیث ظاهر و در حد اکثر معنا از حیث باطن باشد. تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد!
.:: از هر طرف که روی، اگر راهروی، راه بری! ::.
سهروردی - شیخ اشراق - رساله ی عقل سرخ

Labels:

Friday, January 13, 2006

لطف ملکوتی

دوست نادیده ام، داریوش محمد پور لطف کرده و جداگانه ای در وصف اینجا و حال و هوایش نوشته است.
راستی این خلوت سرا میهمانی هم دارد؟!

Thursday, January 12, 2006

صدای شجریان در جوانی

نمی دانم چند نفرتان تا بحال صدای استاد شجریان ِ 30-20 سال پیش را شنیده اید.
شجریان در آن دوره به شیوه ی خاصی به اصطلاح چپ کوک می خوانده. این جنس صدا را بعدها در آوازهائی از مرحوم بسطامی هم شنیدیم. امروزه که پدیده ی "ادای شجریان درآوردن" مُد شده و هر کس و ناکسی سعی دارد صدایش را شبیه شجریانِ امروزی کند و بخواند، بد نیست سری هم به آرشیوهای قدیمی صدای استاد بزنیم تا ببینیم آیا کسانی که امروزه این گونه اند، می توانند مانند آن دوره ی وی بخوانند؟!
متاسفانه گویا استاد هیچ رغبتی برای انتشار اینگونه آثار ندارد. نمی دانم چرا. اما به گفته ی خودش در مصاحبه ی چند سال پیشش با مجله ی "فیلم" آنقدر انواع مختلف و شیوه های متفاوت آوازی را مخصوصا با "لطفی" اجرا کرده که حد و حساب ندارد.
نمونه ی زیر یکی از آنهاست که در آرشیو" آواها" موجود است. صدای شجریان در آن زمان واقعا "هل من مبارز" می طلبیده.
برای شنیدن نياز به فلش پلی‌ير دارید

Labels:

Monday, January 09, 2006

حسین، جبل الرحمه، عرفه

کسی می تواند درک کند که چه اتفاقی افتاده؟ حسین می گوید:
و انت الذی ازلت الاغیار عن قلوب احبائک حتی لم یحبوا سواک، و لم یلجئو الی غیرک. یا من اذاق احبائه حلاوه الموانسه، فقاموا بین یدیه متملقین... .
عجب!!! می دانی چه می گوید؟ دلم نمی آید ترجمه اش کنم بخدا.
آه! چقدر دلتنگ توام ای کوه رحمت! پدرمان "آدم" اینجا "حوا" را یافت. بعد چهل سال دوری از زمان هبوط. چرا اینجا؟ چرا حسین نگاه به کوه داشت و این چنین با خدایش به عشق نشسته بود؟ ماجرای عشق بازی او با خدا دقیقا از همین مکان بود که به یکباره رنگ دیگر به خود گرفت! آتش عشق از اینجا تیزتر شد که به کربلا انجامید. اینجا عهدها بسته شد. از اینجای قصه ی عشق دیگر گم می کنی که عاشق و معشوق کدامینند! حسین است؟ خداست؟ مغازله چنان از اینجا به بعد بالا می گیرد که تا روز عاشورا که هیچ، تا قیام قیامت هم نخواهی توانست عاشق و معشوق را در این واقعه، در این داستان دلبری، از هم تفکیک کنی. و خلاصه از اینجا بود که "عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد"

Saturday, January 07, 2006

غم غریبی

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
به غروبِ این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
امروز که گذرم به بیابانهای اطراف تهران افتاد، بی اختیار این شعرِ لطیف "سایه" بر زبانم جاری شد. دیدم عجب مناسب حال است. با خودم گفتم کاش همه ی غم غربت ها همچو غم حافظ که دواش "به شهر خود روم و شهریار خود باشم" بود که لااقل جائی به سر می شد. غم غریبی و غربت آن وقت درد بی درمانی می شود که همچو "اخوان ثالث" در وطن خویش غریب باشی و تظاهر به آشنا بودن کنی!
بد دردیست. تا به حال چشیدیش؟

Thursday, January 05, 2006

پریشان مرغ ِ مرگ اندیش

الا ای آهوی وحشی کجائی؟
بود روزی که با ما باز آئی؟
الا ای طوطی گویای اسرار
گشا بر ما دریچه ی روشنائی
من اینجا بس غریب افتاده ام. هین!
بیا واخوان ترانه ی آشنائی
پریشان مرغ مرگ اندیش باشم
چو نبوَد با مَنَت نفخه ی خدائی
بیا مطرب بگردان پرده ی عشق
که خواهم کرد با آن همنوائی
از همه ی دوستان دعوت می شود این شعر را در قسمت "نظرگاه" تکمیل کنند.

مستِ مست

یادش بخیر. کلاس آواز مرحوم رضوی سروستانی را می گویم که چندی در محضرش بودم. نه فقط برای یادگیری آواز درست که برای همنفس بودن با کسی که در بین جماعت موسیقی دان و موسیقی شناس به مذهب و عشق به آن شهره بود. ماجرای "با وضو وارد کلاس شوید"ش شهره است اما ذکر نادعلی گرفتنش در خلوت یا در حضور آشنایان و خواص را اندکی شنیده اند. آنان که به منزلش در خیابان پیروزی رفت و آمد داشتند خوب می دانند که آن اواخر چه قدر ذکر مولا می گرفت.
روزی درویشی کهنسال از رفقایش آمد. خسته و کوفته از راه دراز شیراز تا تهران. همین که رسید و با سید روبوسی کرد و نشست گفت یک سوغات دارم از درویشی که در مقبره ی هفت تنان شیراز روز و شب می گذراند و آنجا به بیتوته نشسته بود. بعد با صدای خسته و کشداری در مایه ی مثنوی افشاری با آن لحن قلندری خواند برایمان که:
گویند که مستِ مستم، هستم
یا بی خردم و یا که پستم، هستم
هرچند خدای من یکی بوده و هست
گویند که من علی پرستم، هستم
سید بود و گریه و ذکر ناد علی با آن شیوه ی مخصوص به خودش... . روحش شاد.

Labels:

حقارت

برای دوستان و رفقای دانشگاهی به پیشنهاد خودشان یک - دو جلسه ای منطق جدید گذاشتم. استاد از عهده ی ادای مطلب بر نیامده بود و بچه ها آخر ترم به صرافت افتاده بودند که به قول و لهجه ی برره ای ها "ای که استاد وَگوید یعنی چه؟! " . فکر نمی کردم از عهده ی کار برآیم و بتوانم مطالبی را که برای خودم و به زبان خودم دسته بندیشان کرده بودم را به خورد جماعت بدهم اما شکر خدا گویا کلاس مفید واقع شده بود که پس از کلاس با دلی خوش و شور و شوق، به سراغ حل تمرین بیشتر رفته بودند. حق هم داشتند. بیش از 90 درصد از دانشجویان هیچ آشنائی با زبان منطق جدید که به نوعی پایه و اساس ریاضی جدید هم محسوب می شود، بدلیل اینکه رشته ی دوران متوسطه آنها علوم انسانی بود، نداشتند. استاد درس مربوطه هم که خودم شاگرد آن کلاس بودم، بدون تامل و با بیانی ناشیوا، درس ها را مخلوط و مغلوط ارائه می داد. باکی هم داشت. چرا که اگر چند نفری سوالی نمی پرسیدند که مثلا چرا یک بار این چنین گفتی و دفعه ی بعد حرف خودت را نقض کردی، دیگر صدائی از کسی بلند نمی شد.
وسط بخش "منطق محمولات" بودم و با اینکه گفته بودم و شرط کرده بودم که وسط درس سوال نپرسند تا رشته ی کلام به در نرود، ناگهان یکی از شوخ و شنگهای آخر کلاس سوالی پراند که "جناب استاد ....". همان لحظه احساس بدی پیدا کردم. احساس حقارتی عجیب در برابر آن اصطلاح که امروزه بیش از هر اصطلاح دانشگاهی دیگری با آن مواجهیم و می شنویم. سوالش را گفتم که بنویسد تا فراموشش نشود و آخر کلاس یک جا با بقیه بپرسد که نه حق کسی در سوال کردن زایل شود و هم من وقت داشته باشم تا مقدمات را بیشتر بگویم. اما خودم ماندم و دریائی از علامات سوال. لحظاتی که نمی دانستم چگونه سپری می شود را نشستم تا حالی پیدا شد و ادامه دادم تا کلاس به خیر و خوشی تمام شد.
"استاد" کلمه ای بود که با بیان یکی، به ناگاه احساس کردم پشتم به شدت خالی است و هیچ ندارم که عرضه کنم.
من بودم و یک اصطلاح به شدت رایج و معمولی که معلوم نبود یکی برای چه و از سر چه چیزی و یا حتی عادت آنرا پرانده بود اما من خودم را به شدّت بی مقدار در برابر آن احساس کردم. براستی اینجا که ایستاده ام، جای من است؟ مرا با تدریس چه کار؟ اولی تر کسی نبود؟ ترس برم داشته بود. طعم مسئولیت تدریس را برای چند لحظه ای به من چشاندند.
بعد از کلاس نشستم و کمی به فکر فرو رفتم. دریای سوالات بود که موج می زد. این رسالت را کسانی چگونه و اصلا چرا انتخاب کردند؟ چگونه از پسش بر می آیند؟ غم نان دارند که زیر بار آن گرفتار شدند یا عشق است که این چنین سختی ای را بر خود هموار می کنند؟ مادر من که عمری است قلم به دست کودکان داده و بر پله ی اول علم آموزیشان نهاده، چه امانتی را می خواهد امسال بر زمین بگذارد و به دست دیگرانش دهد؟ برای کسانی چون او همین که زنگ اول مهر را می زدند غم روزگار را فراموش می کنند و با همه ی سختی ها به کنار می آیند و با عشق از نو شروع می کنند. قلم به دست کسی دادن که تا آن روز جز وسیله ی بازی چیزی به دست نگرفته و نشستن به پایش که "الف" بیاموزد تا "ی" آن هم با حوصله ای پیامبر گونه، کار کسی نیست جز عشق. این را می دانم اما این عشق را تا به سر منزل نهائی رساندن توسط اعقابشان در کلاس های دانشگاهی، آن هم تحت عناوینی همچو "استاد" که نهایت مرتبه ی علم آموزی است در کشور ما، چه؟ آیا اساتید دانشگاهی ما نیز این گونه اند؟ چرا یاد و خاطره ی بسیاری از اساتید، آنگونه که بیشتر ما معلم کلاس اول را در ذهن خود فراموش نمی کنیم؛ در ذهن حک نمی شود؟ پس چه بلائی بر سر عشق آمد؟ چرا و چراهای دیگر بود که می آمد و ذهن من بی جواب فقط طراح آنها بود.
سخت بود، سخت!!!