Sunday, June 05, 2005

چند پاره 1

*
براي من اينجا سخت و تنگ است و خود ديگر تحمل لاشه ي خود را هم ندارم چه رسد به حجم عظيم نگاه ها.
اما لحظه ها عبور مي كنند و من انديشناكم هنور . ساعتي ، روزي ، زماني . و شايد بعد از من كساني اين لحظه هاي دهشتناك را باز هم تجربه كنند كه خاك همان خاك است . ذليل و لگد مال شده و هوا همان هواي راكد متعفن .
اگر هزار سال و اندي بيش تر بگذرد كه يكي از همين خاك گرفته هاي متعفن شده در روزگار بيايد و همين ورق هاي لگد مال شده در بازارهاي ري قديم را جمع كند و از نو بچيندشان ، لكه اي سياه و كدرشده از خون سياوش را مي يابد.
ورق ها تمام نشان از گم شده اي دارند كه گوئي نويسنده نمي يابدشان و اين فصل آخر همه ي اثراتي است بر جاي مانده از خوني كه بايد ريخته مي شد تا سياوش ، سياوش شود .
قصه ها از پيرمرد خشت مال كور در كوير يزد بود كه براي چاپ با مشكل روبرو شده بود و كسي زير بارش نميرفت تا مزخرفاتي را چاپ كند كه معلوم نبود كه و براي چه نوشته.
آبا و اجدادش همه در كار خشت و خاك بودند و بلا استثنا تا سه پشتش ، نرينه آور و مزدائي البته دين هميشگيشان بود .
زردي سياهي زده ي دندانهايش تهوع آور بود و وقتي مي خواست حرف بزند مي سائيدشان به هم و كش دار حرف مي زد كه آدم بلا تكليفي عجيبي سراپايش را فرا ميگرفت و در عوض تا مي ديد بلا تكليف شدي بلافاصله نفس عميقي مي كشيد و چرت چندش آوري مي زد .
قول داده بودم جسدش را تا بالاي كوه ببرم و در گودال جدار كوه كه از قبل نشانش كرده بود ، رهايش كنم تا خوراك كركس ها و لاشخور هاي اطراف شود. سه پاره استخوان بود . به درد لاشخورها هم نمي خورد . خودش جز به جز مراسم را توضيح داده بود و گويا چند باري هم مرده بود كه ببيند چه كار مي كنم و من عرق ريزان تا بالاي كوه و جداره ي طبيعي اش كشيده بودمش . سرش را كه داخل گودال كرده بودم بهوش آمده بود .
هر روز ظهر كارد تيزي كه داشت را مي كشيد به ساق پاها و قطراتي كه معلوم بود مذاب شده ي روح بود را بيرون ميداد و در سردي عجيبي حرف ميزد .
ادامه دارد ...