Monday, September 22, 2008

نشانی جدید

خبر کوتاه است. از این پس می‌توانید نامه‌های سوشیانت را از آدرس زیر دنبال کنید. دوستان هم زحمتی را متقبل خواهند شد برای تغییر آدرس لینک‌هایی که لطف کرده بودند.

Friday, September 19, 2008

قدر

شب قدر دی‌شب به سکوت گذشت و چقدر سخت. در جمعی نشسته باشی و دوستان قدیم، هر کسی، بیاید، پس لاجرم به صحبت باید می‌گذشت که نگذشت. با خود می‌گفتم و محاسبه‌ی عمر می‌کردم و زیر تازیانه گرفته بودم روح و روان را که این همه از عشق دم زدن دستاورد اش چیست پس؟ اصلاً چنین شور عشقی را که بر جان ما نهاد؟ چه شد که نهاد؟ دل‌خوش به چیست‌ایم که چنین‌ایم؟ یاد داستانی از «ابراهیم ادهم» افتادم که گفته‌اند: شبی بارانی به کنار کعبه رفت تا به‌دور از قیل و قال مردمان، از خدای خویش عصمت از گناه بخواهد. ندا آمد که تو عصمت می‌جویی و دیگران نیز هم. اگر همه معصوم شوند دریای رحمانی و غفوری من به کجا شود؟ رسیدم به این نکته که اگر عشقی برای من بوده است از همین ایمان‌ام به وجودی لایتنهاهی از مهربانی و کرامت پُر است. وجود خدای اسرائیلی پُر غضب و قهر با ساز من کوک نیست. حس می‌کنم اگر خدای من نیز بمانند خدایان برخی لب‌ریز از خشم و منتظر انتقام بود این احساس لطف بی‌کران وی را نمی‌توانستم به او داشته باشم. تعبد از سر ترس زیاد به نظرم جالب نمی‌آید. حتی راز و نیازهای همراه با ترس و لرز گویی در نهایت چیزی از عمق قلب کم دارند.
مثلاً حضرت حافظ گفته: روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر - «خرمن سوختگان» گو همه را «باد» ببر. خیلی قدرت می‌خواهد که چنین بی‌باکانه حرف از سوخته‌شدن و با باد رفتن بزنی. شاعری بود در همدان که به‌نام «غبار» تخلص می‌کرد. این فرد به تخلص خویش رسید. «شجریان» در مورد «مشیری» گفته بود که او شبیه شعرش بود. غبار در نهایت سوخت و از وی جز غباری برجای نماند. این‌که حافظ گفته گو همه را باد ببر. در عالم واقعیت معنا پیدا کرده. تمثیلی نیست. بر خلاف زبان تغزل، استعاره نیست. یکی پیدا شود و از سوز و شور عشق چنین شود. عارفی بود به‌نام محمد جواد آقا انصاری همدانی، او هم چنین بود. در اواخر عمر به پزشک مراجعه کرده بود، پس از معاینه به او گفته بود: اين قلب بيست سال است كه در تحت فشار شديد عشق واقع است. بعد پرسیده بود که آیا خاطرخواه هستی؟ این شرر که چنین زبانه کشیده یا اندک اندک سوزانده از کجاست؟ خلاصه این‌که من خدای حافظ و غبار و انصاری را خوش دارم و باکی‌ام نیست که خدای دیگران با ایشان چگونه است.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
پ.ن. قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟

Tuesday, September 16, 2008

واقعه - ۱۵

نقاشی از اردشیر مجرد تاکستانیآتش گذر می‌کرد. عصا زنان داشت عبور می‌کرد از شهر نی‌ها. صدای عصای‌اش را شنیدند و خودشان آمدند. تق تق تق. صدای عصای آتش بود. درد بی دردی علاج‌اش آتش بود. بیمارها هم به‌دنبال طبیب بودند. دیدند اش. درنگ جایز نیست. نشنیدی که مرد خدا از کنار هر شهری که عبور می‌کند صدای عصای‌اش کفایت می‌کند. می‌بَرد. پاک می‌کند. آتش است. شما ندیدی. قدیم که طبیب نبود یا کم بود اگر به روستایی می‌رسید که مردم‌اش بیماری لاعلاج داشتند، مردم خودشان هجوم می‌بردند. حکایت نی و آتش هم‌این است. شعله آمد و دردهای‌شان را دوا کرد و خلاص!

Labels:

Friday, September 12, 2008

چشم‌های سیاوش

یک ساعت است دارم فکر می‌کنم، تو در چشم‌های سیاوش شهید چه دیدی وقت گذر از آتش، که به دست‌اش پرچم «نصر من الله و فتح قریب» دادی استاد حسن اسماعیل زاده؟


Thursday, September 11, 2008

خط و ربط

بعد از دو سال تمرین نکردن خطاطی، ناگهان دیروز تصمیم گرفتم که باز شروع کنم. نتیجه‌ی نهایی برای خودم راضی کننده بود.



Tuesday, September 09, 2008

موسیقی پاییز

موسیقی صفحه را عوض کردم. شاید به‌خاطر تغییر فصل. شاید روزی باز برش گردانم. خیلی‌ها با آن به‌قول معروف حال کردند در این مدت. مدیون مهربانی حسین نوروزی و بانو هستند. موسیقی جدید، همان‌طور که در زیرش نوشتم به من احساس ایرانی بودن می‌دهد با تمام زیر و بم‌های‌اش. احساس وطن. حس بودن در بازارچه‌های قدیمی شهر زیر باران پاییزی.

Labels:

Monday, September 08, 2008

دگرگون حال

زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

برای پختن ما خامان تا دگرگون شویم به می نیازی مبرم است. پس «ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش» که «من ترک شاهد و ساغر نمی‌کنم، صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم» (ببینید)

پ.ن. فیلم از مراسم بزرگداشت استاد ناصر فرهنگفر است.

Labels:

درنگی در مفتشان عقیده

خدایا آنان که به تفتیش عقاید دیگری دل بسته‌اند، شعور خویش را نفی می‌کنند. کمک‌شان کن تا درک درستی از واقعیت‌های آدمی داشته باشند.

Labels:

Sunday, September 07, 2008

حرفِ نیست

حرفی که نیست، عشقی که نیست، سازی و دم‌سازی که نیست، از عرفان و عرفان‌بازی تحت وب که دیگر نگو! نه یاری و نه دوستی، نه بادی و نه بهاری.... نیست‌ها زیادند اخوی. القصّه چیزهای خوب هم نیست و ناپدید شدند و گرنه مثلاً چه باک که فلان مسئول بی‌شعور سیاسی نیست شود یا حتی خیلی‌های دیگر؟ حافظ هم که نیست، جای‌اش را بچه‌باز و شاهدباز و عرق‌خور و لات و قمه کش گرفته. مگر نگفته «به تیغم گر کشد دست‌اش نگیرم» و الخ. بیا! نمونه‌ای از رجزخوانی و قداره‌بندی‌اش هم پیدا شد! [قابل توجه حسین نوروزی حافظ دوست] خلاصه گاهی دل‌ام برای خودم تنگ می‌شود. برای چیزهایی که روزگاری بود یا داشتم‌شان و حالا هیچ اثری ازشان نیست. عیبی هم ندارد البته! قدیمی‌ها می‌گفتند روزگار است دیگر. جفای دوران و همین چیزها. ورد چه شد، چه شدِ حافظ را که لابد شنیده‌اید؟ همان غزل معروف «یاری اندر کس نمی‌بینم یاران را چه شد...» حال من همان است.
خدایا این شب‌های قدر را زودتر برسان. شاید رفیقی، دوستی، کسی آخر پیدا شود. یکی باشد که چند ساعت با او بشود چهار کلام درد دل باز گفت. حرفی از عوالم سکوت زد. خسته شدم بس که نفهمی دیدم. خسته شدم از بس ادعا دیدم طبق طبق. همه جوره عارف‌بازی، مهندس بازی، موسیقی بازی، بازی، بازی، فقط بازی. باز هم بگویم؟ خسته می‌شوی. بی‌خیال. زودتر برسان این شب‌ها را.
پ.ن.۱: یک جوشن کبیر خرج‌اش می‌شود که برسیم بالای کوه. مگر نه عزیز دل؟
پ.ن.۲: کامنت این یکی را بسته‌ام. به همان دلایل که دیگران می‌بندند. شما هم خواستی حرف دل‌ات را پای این مطلب بنویسی، ننویس. نمی‌شود؟ کار که نشد ندارد آخر.

Saturday, September 06, 2008

منطق‌الطیر حیرانی

حیران اگر بشوی شاید مثل حاج قربان سلیمانی شوی که طرقه‌ای* بود سوخته برای خویش.

فیلمی از لا-به-لای آرشیو بیرون کشیدم و مختصرش کردم. ببینید و با چشم دل ببینید این هم‌زبانی‌ها را. شاید بعدها بیشتر در مورد اش نوشتم.

* طرقه را برای‌اش افسانه‌هاست در دل مردم خراسان. در کاست شب-سکوت-کویر با صدای استاد شجریان هم نقلی از آن داستان‌ها هست. کوتاه این‌که طرقه نام پرنده‌ای‌ ست که هوای وصال با خورشید در سر دارد و برای این‌کار باید هزار نام خدا را بر زبان بگوبد و رو به مقصد حرکت کند تا نسوزد. کوچک پرنده ذکر گویان ره‌سپار خورشید می‌شود اما در نزدیکی آن نام آخر را فراموش می‌کند و در دل محبوب فنا می‌شود. این داستان کوتاه شاید از دردناک‌ترین قصه‌های مردمان دیار ما باشد.

Labels:

Friday, September 05, 2008

سحر بارانی

امروز سحر گویا نظری بوده یا چیزی که نگاهم به صفحه‌ی سید یاسر افتاد تا این‌جا را بیابم. سحر امروز سخت بارانی بود از این جمله‌‌ای که سید مهدی قوام گفته بود: به ما نمی خورد مشتری باشیم؟!

Wednesday, September 03, 2008

حس نم‌دار خاطرات دور

بابا شروع می‌کند:
- پدر جان! لااقل این وقت شب که قرآن می‌خوانی، آرام‌تر بخوان. شاید همسایه نخواهد برای سحر بیدار شود.
- از لیلا خانم پرسیدم که اذیت نمی‌شوید؟ گفته که نه. گفته بهتر از صدای قرآن شما چه بهتر؟ فکر کردی بی‌جهت بلند می‌خوانم؟
- پس بخوان بابا جان. بلند بخوان.
- وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ....
[زنگ در به‌صدا در می‌آید] یعنی کیست این وقت سحری؟
- سلام علیکم. بفرمایید. برای باباتون خرما اووردم. خدا خیرتان بدهد. ماشالا چه صدای پر طنین و خوبی هم دارند.
[محمد آقا پسر لیلا خانوم کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کند و بدون این‌که منتظر حرفی باشد راه‌اش را می‌کشد به سمت درب خانه‌ی خودشان]. مادر سفره چیده. پدر پیچ رادیو را می‌چرخاند که صدای دعای سحر آرام آرام به صدای قل‌قل سماور ملحق شود. من هنوز در خواب و بیداری‌ام. بابا باقر قرآن‌اش را می‌بوسد می‌گوید امیرجان، بابا، زنده‌دل باشی بابا. می‌خندم. می‌روم روی پایش یله می‌کنم که یعنی خواب‌ام می‌آید. پیشانی‌ام را می‌بوسد. یواش به پدرم می‌گوید: بچه را بیدار نکن. تا بابا بخواهد جواب بدهد می‌گویم: بابا جون خودم بیدار شدم به خدا. می‌خندد. پنجره باز است. چراغ‌ها همه روشن است.
رجعت می‌کنم به زمان حال. سحرهای سیاه. کسی قرآن در گوشم نمی‌کند تا بیدار شوم. با زنگ موبایل از جا می‌پرم. بابا مثل همیشه آرام است و مشغول خواندن قرآن پدر بزرگ. او حدفاصل من است با گذشته‌ای که گذشته. دیگر نیست. دیگر نیست. اشکم می‌آید. غذا از گلویم پایین نمی‌رود چرا؟ بی‌خیال‌اش می‌شوم. یک لیوان آب هورت می‌کشم و به انتظار اذان می‌نشینم.

Tuesday, September 02, 2008

مستضعف‌ها و احمق‌ها

خدایا! مستضعف‌ترین مردمان کسانی هستند که احمق‌ها بر ایشان ریاست و مدیریت می‌کنند؛ نجات‌شان بده!

Labels: