Tuesday, May 29, 2007

واقعه - 6

...بعضی چیزا دیدنشون از دور قشنگ‌تره. از دور همه‌ی ماجرا توی چشم آدم جا می‌گیره. همین که دوری خوشحال باش عزیز من.

Labels:

Sunday, May 27, 2007

شبی با ابن عربی

نمی‌شود پا به نشر کارنامه یا همان شهرکتاب نیاوران بگذاری و چیزی از جیب نداده آنجا را ترک کنی. هفته‌ی پیش رفته بودم به هوای این که ببینم کتاب تازه‌ی «سایه‌ی عزیز» چاپ شده یا خیر، 12هزارتومانی پرداخت کردیم بابت یک جلد «فصوص الحکم» جناب ابن عربی و آمدیم بیرون. این فصوص اما در برگیرنده‌ی بخش اعظم فصوص اصلی‌ست که به بر گردان و توضیح و تصحیح محمد علی موحد و برادرشان صمد موحد روانه‌ی بازار شده. حالا یک هفته‌ای می‌شود که وقت و بی‌وقتم را با این کتاب دارم به دست-و-پنجه نرم کردن می‌گذرانم. کتاب سعی در روشن کردن زوایای تاریک فصوص دارد و از این جهت که تلاشی بی‌امان برای به روزنویسی و بازنویسی ابن عربی به زبان حال دارد، جای تقدیر نیز هم. از تصحیح جناب خواجوی - از متخصصین زبده‌ی کتب عرفان نظری و خصوصا کتاب‌های شیخ و فرزندخوانده‌اش یعنی صدرالدین قونوی در عصر حاضر- به نظر برای خواندن و درک ظرایف موضوع سهل‌تر می‌آید اما چنان‌چه برخی از رفقای رسانه‌ای در بوق می‌کنند -مانند مصاحبه‌ی همشهری با موحد- آب به خوابگاه مورچگان ریختنی هم نیست. نمی‌دانم این قیاس رسانه‌ای از کجا مایه می‌گیرد اما تا این‌جائی که من بی‌سواد خواندم یعنی چیزی حدود 70درصد کتاب، حل دقایق را هم که فرض کنیم، هنوز نکات مبهم بسیار می‌توان یافت در اندیشه‌ی شیخ. خلاصه این‌که اندیشه‌ی محی‌الدین هنوز به کندوکاوها نیاز دارد و با این کتاب قضیه خاتمه نمی‌یابد و موحد هم چنین ادعائی ندارد. تناقضات بنیادین در تفکر و بیانات ابن‌عربی خصوصا در بحث ختم ولایت، برای من که هنوز حل نشده و در شرح این کتاب نیز جائی درخور نیافته یا من نیافتم! پس از ایرادات اساسی کسی همچون «سید حیدر آملی» بر شیخ هم نمی‌توان به راحتی از این گونه مسائل گذشت و ندیده گرفت. چنان‌چه بسیاری می‌کنند و کرده‌اند.
شب ابن عربی شاید فرصتی باشد برای یادآوری برخی از این تناقضات موجود. من که خواهم رفت و اگر چیزی فهمیدم، گزارشی نیز خواهم نوشت.

متروی آخرالزمان

ساعت 6.30 بعدازظهر داشتم با مترو به سمت بالا می‌آمدم. همه خسته و بی‌رمق از یک روز کار. نشسته و ایستاده. من هم هایده‌ی گل‌های تازه‌ی 25 در گوش، به نظاره‌ی خلق الله مشغول. در میان راه، عاقله مردی که چهل ساله می‌نمود و نابینا، وارد شد. ناگهان پنج نفری با هم از جا جستیم تا مرد، جائی بیابد برای نشستن. جوری که وسط جمعیت به هم برخورد کردیم و هم خندیدیم.
خوشحال شدم از صمیم قلب. هنوز می‌شود به این مردم اعتماد داشت. نمی‌دانم. شاید اتفاق نادری بوده. شاید هنوز اعتنای به دیگران در این خاک تیره، افسانه نشده باشد. شاید هنوز مانده باشد تا آخرالزمان.

Sunday, May 20, 2007

دستِ چپ

دستِ چپِ «لوریس چک‌ناواریان» را وقتی به نوازندگانش التماس می‌کند که حس لازم را به او بدهند، بسیار دوست دارم.

Friday, May 18, 2007

پرونده‌ی ما و غرب

مدتی‌ست که دارم برای پرونده‌ی ما و غربِ آقا مهدی جامی، پرونده سازی می‌کنم. البته با زبان تصویر این بار. تا کنون حدود 30تائی نقاشی ایرانی از قرون ماضی و تعداد کثیری از هنر خطاطی ایرانی را گردآوری کردم تا در مجموعه‌ای، کتابچه‌ای یا وب‌سایتی بگنجانم تا به ضمیمه‌ی نامه‌هائی که برای نادیده دوستی که آن‌طرف آب‌ها در مغرب زمین نشسته و می‌خواهد نگاه‌ها را بازخوانی کند، می‌نویسم؛ بفرستم. نمی‌دانم مطابق نظر صاحب سیبستان خواهد بود یا نه. اما وقتی ایده‌ای در گستره‌ی اینترنت مطرح شد، باید منتظر بازخوردهای متفاوت نیز بود. شاید هم زیاد دور از ذهن نمی‌نمود.
فعلا هم این قطعه تصویر «گذر کردن سیاوش از آتش» را داشته باشید که به مناسبت روز حکیم ابوالقاسم فردوسی بزرگ منتشرش کردم. تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد.

گذر کردن سیاوش از آتش

"اثر نامه" یا التفکیر فی معرفه ارباب التاثیر!

برادر بزرگوار ما جناب بهشتی معز، منت گذاشت و با نثری بس شیوا در باب تاثیرگذارترین‌ها بر ایشان نوشته‌اند. نوشته‌ی ایشان بر من بسیار تاثیرگذاشت. شما را به خواندن نوشته‌ی ایشان دعوت می‌کنم.

Thursday, May 17, 2007

واقعه - 5

- عزیز من! محبت مثل آبی هست که وسط غذا می‌خوری تا غذایت هضم شود. محبت آب است. خود آب است. ندیدی آن‌روز قحط آب شده بود؟

Labels:

واقعه - 4

- مجنون برای دیدن لیلی در مسیری که محل عبور او بود چند روز به انتظار نشست تا اینکه در نیمه‌های یک شب از شدت خستگی همون طور که بر سر راه نشسته بود؛ خوابش برد. همون وقت لیلی از آنجا عبور کرد و وقتی دید مجنون به خواب رفته؛ چندتا گردو جلوی اون گذاشت و رفت. وقتی مجنون بیدار شد و گردوها را دید؛ فهمید لیلی اومده و رد شده و با این گردوها باهاش حرف زده و گفته که تو عاشق نیستی و باید بری گردو بازی کنی! عاشق که خواب به چشاش راه نداره.
عزیز من! عاشق باید در عشق خودش ثابت قدم باشه.
عزیز من! عاشق باید در عشق خودش ثابت قدم باشه.

Labels:

واقعه - 3

- آه. هی. عزیز من! رفتنی‌ها رو رفته بگیر چون خواهند رفت. موندنی‌ها هم خواهند موند. جای نگرانی نیست.

Labels:

واقعه - 2

شب کلاهش را پس کشید. سیگاری گیراند. گفت: روزی که اون می‌آد؛ روز و شب هر دو روشن می‌شند. الان همه‌ی دنیا، شب‌ها داره کوتاه و روزها بلند می‌شه. اگه قلبت تصدیق کنه خدا بهت نشون می‌ده. جائی که شب نباشه غم و غصه هم نیست.

Labels:

واقعه - 1

آمدم پهلویم نشست. با یک استکان چای نیم‌خورده. نمی‌دانم مرا از کجا نشان کرده بود.
- علم با معلوم و محبت با محبوب شناخته می‌شود.
نفسی چاق کرد و بقیه‌ی چایش را هورت کشید.
پ.ن: واقعه‌ها، خاطراتی است که از یک دوست دارم. او بعضی وقت‌ها با خود من حرف می‌زد. شاید در کتابی هم این نقل‌ها آمده باشد. خلاصه شخص سومی هم بعضی وقت‌ها فضولی می‌کرده و یادداشت برمی‌داشته. برخی از این حرف‌ها بارها و بارها تکرار شدند. دیگر فقط من نبودم. گویا همه باید می‌شنیدند.

Labels:

برای واژه تلاش نمی‌کنم!

خودش می‌آید به خدا.

Monday, May 14, 2007

یا صبوری یا...

نمی‌دانم این قطعه‌ی شعر گونه را کجا خواندم یا شنیدم. عجالتا هم‌این را داشته باشید تا بعد.
«باد می‌خواند به گوشم در كوير: يا صبوری كن به سختی يا بمير.»

تاثیرگذارترین‌ها

داریوش باز مرا به میهمانی صمیمی خود فرا خوانده. این‌بار اما برای نوشتن از تاثیرگذارترین‌ها. هم‌این ابتدا بگویم که میان من و او، در نام آن‌کسان که برده است، نقاط مشترک فراوان است. اما چاره‌ای هم جز از بازگو کردن‌شان نیست. بالاخره برای من هم، ایشان را که خواهم گفت، مؤثرترین‌ها بودند.
  • بقول داریوش: معلوم است که «حافظ» صدرنشين همه است. من به حکم قدمت ازلی و ابدی در رفاقت با او نام‌اش را در ابتدا آوردم. حافظ را در اوان کودکی در جان‌ام نشاندند. آن‌زمان بواسطه‌ی داشتن مادر معلمی که کلاس اول ابتدائی را تدریس می‌فرمود و حال سال سی‌ویک‌ام از معلمی‌اش را دارد به پایان می‌برد، کمی زودتر از سایرین توانستم بخوانم؛ شیفتگی‌ام به حافظ مرا بارها گریاند. دل‌ام دیوان حافظی می‌خواست که برای خودم باشد با خط نستعلیق و مینیاتورهای فراوان به کم‌تر از این‌ها هم راضی نمی‌شدم. نمی‌دانم چرا برای‌ام تهیه نمی‌کردند و این درحالی بود که هنوز 6 سال‌ام تمام نشده بود. و هم‌این عقده شد که با اولین پول‌های توجیبی تا به امروز شاید بیش از 40-30 دیوان او را از بزرگ و کوچک هی خریدم و گمان هم نمی‌کنم که تمام بشود این خریدن‌ها. دوستان نزدیک هم می‌دانند که وقتی قرار باشد برای‌ام کتابی بخرند که ندانند چیست با یک دیوان حافظ خیال خودشان را می‌توانند راحت کنند. خلاصه چنان‌چه افتد و دانی این شخص با کلمات‌اش، برای‌ام زنده‌ترین هم‌راه شد تا به امروز و الخ.
  • «حاج میرزا محمداسماعیل ِِ خان‌احمددولابی» حضرت عشق و والسلام. کافی نیست این توصیف؟ اهل تعارف نیست‌ام. این را همه‌ی نزدیکان‌ام اقرار می‌کنند. موجودی بود که گاه حتی در لطفِ ‌لطافت گوی سبقت از حضرت حافظ می‌ربود. در یک کلام جلوه‌ی اوصاف جمالی حق‌تعالی. من در پناه او بود که راه گم‌شده‌ام را یافت‌ام. «شخص» را یافته بودم و هم‌این مرا بس بود که دیگر برای پیدا کردن گم‌شده‌ام، دست از ریاضت و در-به-دری بردارم. دست مرا بارها گرفت و با خود برد. حیرانی بودم که به من قرار بخشید. بعد از او صورت و کلام احدی از مردمان به مذاق‌ام خوش نیامده است. شاید روزی درباره‌ی او بیش‌تر بنویس‌ام هرچند که خود او راه عمل را می‌پسندید. بقول کورش علیانی ادای دین است دیگر.
  • «محمدرضا شجریان» نام او هم هم‌پای حافظ از اوان کودکی در گوش‌ام بود. روزگاری که تصنیف «سپیده» فراخور حال پدر بود؛ من نیز هم‌پای او از شنیدن صدای پهلوان-استاد آواز محظوظ بودم. در این سال‌ها که او راهی عجیب را می‌پیماید که می‌پندارم بر خلاف ذات و سرشت و تربیت اوست، من از این حال و احوال او سخت غم‌گین‌ام. نمی‌دانم چرا؟ استادِ این روزگار، از جمله‌ی سوالات بی‌جواب من شده که در آن مانده‌ام. من از او را درک می‌کنم هم مریضی‌اش را و هم پا به سن گذاشتن‌اش را. می‌دانم که همه قرار نیست وسعت و قدرت صدای «تاج اصفهانی» را در آن کبَر سن داشته باشند اما در سلوک وی در این زمانه متعجب‌‌ام و سخت منتظر فرصتی تا با خود او رودررو به حرف بنشین‌ام تا بدانم بر آن گوهر گم‌شده‌ی صدای او که بارها در این وبلاگ از آن سخن گفتم؛ چه رفته است.
  • «علی شریعتی» اما جوان‌تر که بودم؛ تاثیری سخت بر جان من گذاشت و این درست در زمانی بود که شخصیت او مانند امروز که باز در بوق‌های انقلابی‌گری می‌دمند، محبوب دولت‌ها نبود. من به یمن وسعت دید پدر که روزگاری هم در پای دعای ندبه‌ی «شیخ کافی» می‌نشست و هم مستمع دقیق «دکتر» و حاشیه نویس بر کتب او بود، با شخصیت این مرد آشنا شدم و کتاب‌ها و مقالات‌اش را یکی یکی خواندم و بر حاشیه‌های پدر افزودم. برای من از زیر عبای شریعتی بیرون آمدن اما برخلاف بسیاری، راحت بود. نتایج انقلاب و انقلابی‌گری را عملا داشتم تجربه می‌کردم و عوارض و تاثیرات آن را که در اوان جوانی به زور به من چشانده شد. حالا دکتر برای من حکم باقی‌مانده‌ی بنای باشکوهی را دارد که وقتی به ردیف کتاب‌های‌اش نگاه می‌کنم غرق در آن‌همه کاویدن و تلاش او برای «فهم درست حقیقت» می‌شوم اما گوئی که عمر معمار آن به اتمام بنا قد نداده است. هیبت معمار و بنا - هرچند ناتمام - همیشه برای‌ام مقدس و ستودنی است.
  • «حکمت 147 نهج البلاغه» و «یک دوبیتی» از علی - ابرمرد تاریخ - مدت درازی‌ست که مرا در جذبه‌ی خویش نگه داشته است. هم حکمت و هم دوبیتی را قبل‌ترها (+ +) اشاره کرده بودم. باشد تا اهل‌اش از آن بهره ببرند.
  • «یک دوست». در روزگاری که دولابی نیست تا خستگی‌ام را برای او بتکان‌ام و صمیمی‌ترین یار دوران جوانی‌ام مرا ترک کرده؛ در پی نهیب دو تن از دوستان دیگرم باز به خود آمدم. حالا کسی هست که سخت دوست می‌دارم‌اش. او به من قدرت بازنگری به زندگی داد و تاثیری عمیق بر روح زخم خورده‌ام گذاشت. او از جانب من مستحق بلندترین درودهاست.
  • از فضای زندگی در جهان بیرون که بگذریم و به زندگی مجازی‌ام در اینترنت که برسیم، همان‌گونه که بارها گفته‌ام، بار دگر می‌گویم که شخص داریوش ملکوت در شکل‌گیری زندگی من در این فضا، بسیار مؤثر بوده است. او مرا با رشته افرادی آشنا کرد که دورادور بر زندگی بیرونی من نیز تاثیرات مهمی گذاشت‌اند. نقش من در زندگی مجازی‌ام بسیار وام‌دار اوست.

خوب این داستان من هم به اتمام رسید. از داریوش متشکرم که مرا برد به هوای خوب یادهای عزیزان‌ام. اما نمی‌دانم چه کسانی را باید نام ببرم که برای‌مان از مؤثرترین کسان یا چیزها در زندگی‌شان بنویس‌اند؛ جز همان‌ها که داریوش معرفی کرد. اگر به من بود هم از مهدی جامی عزیز، سیدنا خوابگرد، سیدنا سام، سیدنا میردامادی [وب‌ستان در تصرف خاندان اهل بیت!] و آقا کوروش علیانی [مشهور به دولابی!] حفظهم‌الله جمیعا می‌خواست‌ام که بنویس‌اند.

پ.ن. به لیست دعوتی‌های من پنج نفر دیگر هم اضافه شدند. جناب مسعود بهنود، جناب بهشتی معز، جناب ناصرخالدیان، جناب لرد عزیز و سرکارخانم رهای رادیوسیتی.

Wednesday, May 09, 2007

و اندر دل آتش درآ...

علیرضای رندانه‌ی عزیز با سیدنا یاسر میردامادی عجب بده بستانی آغازیده‌اند. این از آن بحث‌های عالی‌ست که اگر به جائی برسد برای بسیاری سخت مفید خواهد بود.

Tuesday, May 08, 2007

جواب به یک سوال بلاگری

دوست عزیزی که نمی‌دانم کیست به من ایمیل زده بود و درخصوص سیستم بلاگر سوالاتی پرسیده بود که ایمیل‌اش از سر بی‌حواسی من پاک شد. پس من جواب او را هم‌این‌جا می‌نویسم به امید خواندن آن دوست نادیده. تا جائی که یادم مانده 3 سوال داشت اول این‌که Tahoma را نداشت و دوم علامات نگارشی‌اش به ابتدای جمله می‌آمد و دست آخر این‌که از نعمت نیم‌فاصله محروم بود.
از جواب به سوال آخر شروع می‌کنم و مشکل نیم‌فاصله که تنها با تدبیر برنامه‌ی تری‌لی‌اوت حل می‌شود. پیشنهاد می‌کنم حتما این پست سید خوابگرد عزیز را خوب بخواند تا این نقیصه حل شود. البته اگر از ویندوز ویستا استفاده می‌کنید باید حالاحالاها برای حل مشکل خود تلاش کنید. زیرا برنامه‌ی مذکور روی ویستا گویا نصب نمی‌شود. نداشتن قلم Tahoma و پرش علامات نگارشی به اول جملات نیز تنها به قالب یا تمپلیت وبلاگ شما ربط دارد. شما از قالب فارسی شده برای وبلاگ خود استفاده نمی‌کنید؛ بنابرین علامات نیز برعکس و در ابتدای جمله به نمایش درمی‌آیند. برای پیاده کردن تمپ‌های فارسی شده هم این لینک را پیشنهاد می‌کنم. با استفاده از این قالب‌ها هم مشکل راست‌چین شدن علامات حل می‌شود و هم قلم زیبای Tahoma را خواهید داشت.

Sunday, May 06, 2007

لحن نه! چیز دیگری بگو.

لحن کورش را در این نوشته تماشا کن! نگو که لحن را که به تماشا نمی‌نشین‌اند. برای من که لحن نبود. حرفی که حتی از جنس همان حرف‌هائی است که دوست داشتی بشنوی آن‌هم از زبان کسی که خودش را از حرف‌های‌اش هم حتی بیشتر دوست داشتی. 15 سال با کسی باشی و کسی در ذهن‌اش هم که اسم او را مرور کند؛ تو خواهی فهمید. باید که بفهمی. جنس خوب، خوب است. شک داری؟

48ساعت دیگر تا شرق

از زمانی که در اتوبان رسالت به سمت نمایشگاه می‌راندم و بیل‌بورد «دوباره آمدن شرق» را دیدم خوش‌حال‌ام. روزنامه‌ای که به معنی واقعی کلمه روزنامه بود.

آن‌چه حاصل شد

امسال دست‌خالی‌تر از پارسال بودم از بابت خرید کتاب. واقعا نمی‌دانم دلیل‌اش چیست. 4 بار به نمایشگاه رفتم و حاصل آن این کتاب‌ها شد که برخی را برای بار دوم بود که می‌خریدم مثل میر اث صوفیه و قبالا. گفتم نام کتاب‌هائی که به نظرم جالب آمد و برای خودم تهیه کردم، برای شما هم بنویسم. شاید به کارتان آمد. خصوصا کتاب Judaism را برای مطالعه‌ی تاریخ و فرهنگ یهود کتاب جامع و مانعی یافتم.
کتاب‌های فارسی:
  • چهار پراگماتیست. اسرائیل شفلر. ترجمه: محسن حکیمی. نشر مرکز.
  • 6 متفکر اگزیستانسیالیست. ه. ج. بلاکهام. ترجمه: محسن حکیمی. نشر مرکز
  • علم هرمنوتیک. ریچارد ا. پالمر. ترجمه: سعید حنائی کاشانی. نشر هرمس.
  • نیچه پس از هیدگر، دریدا و دولوز. محمد ضیمران. نشر هرمس.
  • آیین قبالا. شیوا کاویانی. نشر فراروان.
  • واژه نامه‌ی ادیان. عبدالرحیم گواهی. نشر فرهنگ اسلامی.
  • ارزش میراث صوفیه. مرحوم زرین کوب. نشر امیر کبیر.
  • پس از 11 سپتامبر. مسعود بهنود. نشر علم.
  • فرهنگ معاصر عربی-فارسی. آذرتاش آذرنوش. نشر نی.
  • فرهنگ کوچک زبان پهلوی. دیوید نیل مکنزی. ترجمه: مهشید میرفخرائی. پژوهشگاه علوم انسانی
  • فرهنگ سنسکریت-فارسی. جلد 2. سیدمحمدرضا جلالی نائینی. پژوهشگاه علوم انسانی.
کتاب‌های لاتین:
  • The Routledge Dictionary of Judism. Jacob Neusner, Alan J. Avery-Peck. Routledge Pub. 2004.
  • Philosophical Thinking About Death and Dying. Vincent Barry. Thomson Pub. 2007.
  • Judaism, History, Belief and Practice. Dan Cohn-Sherbok. Routledge Pub. 2003.
  • Blackwell Guide to the Philosophy of Language. Michael Devitt. Blackwell Pub. 2006.
  • Blackwell Dictionary of Western Philosophy. Nicholas Bunni. Blackwell Pub. 2004.
  • General Theory of Magic. Marcel Mauss. Routledge Pub. 2001.

Friday, May 04, 2007

مصیبتی به نام نمایشگاه کتاب

از روز اول نمایشگاه کتاب دارم می‌روم و می‌آیم. در یک کلام افتضاح بود. هیچ وقت از نمایشگاه کتاب این‌قدر خسته به خانه نمی‌آمدم که امسال با وجود نزدیکی بسیار اش با خانه و مترو ای که مرا از دانشگاه تا محل نمایشگاه در 20 دقیقه می‌رساند؛ آمدم. تدبیر برگزار کردن نمایشگاه در مصلی اگرچه برای ترافیک شهر سودمند بود اما قشر وسیعی از ناشران و اهل کتاب را دچار سردرگمی عجیبی کرد که من به شخصه حاضر بودم منت ترافیک پل پارک وی تا محل دائمی را بکشم و بدانم غرفه‌ی مورد نظرم کجای آن وسعت به یادماندنی است تا از در خانه را تا مصلی را در 10 دقیقه بروم و 4 مرتبه دور سالن کتاب‌های خارجی را بگردم و با التماس از این غرفه‌دار و آن اطلاعات مزخرف سالن بفهمم غرفه‌ی مثلا شهرکتاب کجاست. ناشران خارجی هیچ شماره‌ی غرفه‌ای نداشتند و معلوم هم نبود روی چه حسابی غرفه‌ها را تقسیم کرده بودند. فضای بزرگی بود مثل دریا که معلوم نبود وقتی قرار باشد شیرجه بزنی از کدام ساحل سر بر می‌آوری. فرض کن تمام آن سالن‌های مکرر نمایشگاه‌های قبلی را در یک سالن وسیع دو طبقه بچپانند. چه می‌شود؟ قبلا خیلی راحت می‌توانستی با کدهای مخصوص هر بخش، سراغ ناشرانی که دنبال‌شان هستی بروی و وسط راه هم اگر خسته بودی کنار سبزه‌ای بی‌آرامی و حالا مجبوری از انواع اقسام کتاب کودک و رمان‌های خال‌توری و کذا و کذا دیدن کنی و کلی تنه بزنی و تنه بخوری و فحش زیر لب بشنوی تا شاید آن‌را که می‌خواهی بیابی.

غیبت برخی از ناشران.
در میان ایرانی‌ها، ناشران مهمی مثل ماهور [در حوزه‌ی موسیقی] و ثالث [در حوزه‌ی ادبیات] و چشمه [در حوزه‌ی ادبیات و فلسفه] غایب بودند یا من به همان علل بالا، ندیدم‌شان! از جاهائی که هرسال می‌رفتم؛ پژوهشکده علوم انسانی و نشر ماه‌ریز، امسال افتضاح بودند و هیچ کتاب جدید به درد بخوری برای عرضه نداشت‌اند.

مهرورزی مخصوص روحانیون.
کتب عربی را هم دیروز با علیرضا که صحبت کردم فهمیدم مصیبت خود را دارد. هرسال روحانیونی را می‌دیدی که با همین عطای وزارت ارشادهای تکفیر شده، روی کارت‌های خرید کتاب با ارز دولتی، جلوی چشم‌های حسرت زده‌ی ما، چرخ-چرخ کتاب می‌بردند تا با پست سفارشی لابد در قم تحویل‌شان دهند و حالا امسال با طرح فروش ریالی چیزی که به چشم من نمی‌آمد، این صحنه‌ها بود. امیدوارم دل برادران روحانی با این مهرورزی‌ها اساسی خنک شده باشد!

شریعتی و دیگر هیچ.
غرفه‌ی شریعتی مثل هرسال از شلوغ‌ترین غرفه‌ها بود. دکتر را حتی با تمامی نظراتی که از آن بوی تندروی انقلابی بلند است، دوست دارم. نقد را بر او بسیار روا می‌دارم اما دیدن جوانانی که امروز برای خرید کتاب‌های او از سر-و-کول هم بالا می‌رفت‌اند، حس خوبی را برای‌ام به همراه داشت. بالاخره روزگار درازی معبود و معشوق من نیز بود.

دو صحنه. بی‌خستگی.
میان این همه فشار عصبی که داشتم و امروز هم باید بار دیگر تحمل‌اش کنم 2 چیز اما از خستگی‌ام کاست. اول دیدن آقا سید یاسر بود که به دل‌ام هم افتاده بود که می‌بینم‌اش و دومی هم آن کاریکاتور محشر «سرای اهل قلم» بزرگ‌مهر حسین‌پور عزیز. با آن‌که امضا نداشت از کاراکتر «جوات بستنی فروش» و «خط‌خوردگی‌های سانسوری» آن فهمیدم که از اوست. کاش یکی آن‌را روی نت بگذارد. ملتی که جلوی کاریکاتور لحظه‌ای چند می‌ایستادند و می‌خندیدند حسی خوبی برای من بود. دل‌اش شاد که دل مردمی را شاد می‌کند.
پ.ن. گویا نشر چشمه و ثالث بوده‌اند که من واقعا ندیدم‌شان. علت‌اش را هم که نوشتم. به کامنت‌ها هم مراجعه کنید. با تشکر.