Friday, November 30, 2007

آی ساقی کجایی پس؟

راستی دیگر لاهوت را به‌خاطر می‌آوری؟ دور شدی امیر! از آن روزهای خوب دور شدی... حیف!

Thursday, November 29, 2007

مضراب‌ها... به افتخار مشکاتیان! خبردار لطفاً!

دوست عزیزی که مدت‌ها چشم انتظار دیدن‌اش بودی را بالاخره بیابی و همراه‌اش باشی و به کنسرت مشکاتیان هم دعوت‌ات کند و بروی و بهترین اجرای این ماه‌های پر کنسرتِ اساتید را ببینی تا فصل الخطابی باشد بر همه‌ی آن‌چه در این مدت دیدی و شنیدی! حافظ هم اگر بود، لابد الان شعری می‌سرود در وصف این ایام که سخت به‌کام است. تا باد چنین بادا!

Monday, November 26, 2007

عیب رندان - 1

تاملاتی درباره‌ی رویارویی تاریخی فقها و متصوفه

مقدمه
دلایل بسیاری داشتم این نوشتار را منتشر بکنم. بگذارید دلایل‌ام هم‌چنان شخصی بماند. فقط بگویم: این نوشتار نه ادعایی از بابت بی‌عیب و نقص بودن دارد و نه مدعی پاسخ دادن به بی‌شمار سوالاتی که در باب موضوع مطروحه وجود داشته و دارد. از این روست که چشم امید به نظرات شما دوست عزیزی دارد که بی‌غرض و صبورانه نوشته را دنبال می‌کنید. تلاشم این است که همه‌ی نظرات را منتشر کنم. قبلا از خوانندگان و منتقدان عزیز می‌خواهم که در صورت مخالفت با هر یک از مطالب مطروحه، دلایل خود را مستدلل و با ارائه‌ی شواهدی درخور مورد بحث عنوان کنند تا فتح بابی باشد برای تحقیق و تفحص بیشتر از سوی من و تمام کسانی که علاقمند این گونه مباحث‌اند. نکته‌ی قابل توجه این که: سعی بر آن بود تا با توجه به ماهیت موضوع، ارجاعات به کتب معتبر افراد شاخصی باشد که علاوه بر تبحر در حوزه‌ی دینی، دیدگاهایی را له یا علیه موضوعاتی چون عرفان و تصوف [جدای این‌که این دو را مترادف یا متضاد هم بدانیم] یا هر دوی آن‌ها داشته و دارند. لذا آگاهانه تا توانستم از استناد صرف به کتب اهل تصوف و عرفان و مشهورین به این دو خودداری کردم. همچنین در پایان هر بخش، به ذکر منابعی که برای مطالعه‌ی بیشتر به کار اهل تحقیق می‌آید خواهم پرداخت و صورت کلی مآخذ مورد استفاده در نوشتار را هم در پایان سلسله مقالات ذکر خواهم کرد.

فهرستی که تا کنون برای بحث در نظر گرفتم به شرح ذیل است:
بخش 1: تعبیرهای فقیه و صوفی
بخش 2: رسالت فقیه و صوفی
بخش 3: پیشینه‌ی مخالفت فقها با سلاسل متصوفه و عرفا
بخش 4: دولت‌ها و سلاسل متصوفه
بخش 5: سیاست‌های کنونی روحانیون و دولت جمهوری اسلامی در قبال مساله‌ی عرفان و تصوف
بخش 6: آشنایی اجمالی با برخی از سلسله‌های متصوفه در ایران در حال حاضر

-------------------------

بخش یک: تعبیرهای فقیه، صوفی و عارف، به چه معناست؟

این سه تن کیستند؟ بسیار نام این سه تن را شنیده‌ایم اما هنوز بسیاری از ما در ذهن خود تعریف مشخصی از ایشان نداریم. گاه صوفی و عارف را یکی فرض می‌کنیم یا اگر دو تن دانستیم از بیان شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو عاجزیم و گاهی به اشتباه هر که دستار بر بپیچد را فقیه دانسته و این لغت را به تمامی مراتب علمی حوزویان اطلاق می‌کنیم. حال آن‌که چنین نیست و هر کدام از این لغات حیطه‌ی مربوط به خود را دارا هستند. ما در بخش اول بحث، سعی در روشن کردن و تصحیح فرضیات عامیانه از این افراد داریم.

برای شروع به معنی فقیه یعنی «عالم به علم فقه» می‌پردازیم. اما فقه چیست؟ به نظر می‌رسد از انبوه جواب‌هایی که به این سوال از سوی خود اهل این علم داده شده و مناقشاتی که ایشان در تعریف فقه با یکدیگر داشته‌اند، تعریف صاحب کتاب «معالم الدین» پاسخی مناسب برای این بحث باشد. شیخ حسن ابن زین الدین در این کتاب، آن را چنین معنا کرده است: فقه در لغت به معنی فهمیدن و خوب فهمیدن است و در اصطلاح فقها، فقه عبارت است از علم به احکام شرعی ی فرعی از روی دلایل تفضیلی آنها. لذا با این تعریف و قیودی که در تعریف آن به کار رفته مشخص می‌گردد 1- فقیه باید علم به «احکام» داشته باشد، پس علم به سایر علوم مثل علوم پزشکی و مهندسی در این مقوله نمی‌گنجند. 2- احکام مورد اشاره باید «شرعی» باشند تا در این تعریف بگنجند. پس احکام عقلی محض مثل آن‌چه به طور عام به آن فلسفه می‌گویند یا احکام علوم لغت و سخن و... از این تعریف خارج‌اند. 3- با قید «فرعی بودن» این احکام شرعی، علم به احکام اصول دین، از قیبل وجوب اعتقاد به مبدأ آفرینش، نبوت، معاد که احکام شرعی «اصولی» نامیده می‌شود، از این تعریف بیرون است. 4- بنا به تعریف ارائه شده، چهارمین قید «از روی دلایل» مطرح شدن این احکام است، لذا علم کسی مثل پیامبران که بر مبنای وحی است نیز خارج از مقوله‌ی علم فقه است. 5- و در نهایت قید «تفضیل» باعث می‌شود تا علوم مقلدین یعنی کسانی که از دستورات شرعی یک فقیه پیروی می‌کنند، به مسائل شرعی، از تعریف فوق‌الذکر بیرون باشند. زیرا یک مقلد برای اجرای یک دستور مذهبی نیازی به دانستن دلایل تفضیلی یک حکم ندارد و بر پایه‌ی یک قاعده‌ی «اجمالی» که حکم فقیه را حکم خدا در مورد خود می‌داند، بی چون و چرا حکم شرعی را اجرا می‌کند. لذا فقیه که گاه به آن «مجتهد» یعنی کسی که به درجه‌ی اجتهاد که در برگیرنده‌ی همان شروط ذکر شده رسیده، نیز می‌گویند، عالی‌ترین رتبه‌ی روحانیت شرعی در میان کسانی‌ست که پا در این عرصه می‌گذارند. پس بین یک فقیه و یک طلبه‌ی ساده‌ی علوم دینی فرق بسیار است. و می‌توان گفت که غایت آمال یک روحانی یا طلبه‌ی دینی که در این راه قدم بر می‌دارد، رسیدن به این درجه از علم شریعت می‌باشد.

اما بر خلاف واژه‌ی «فقیه» که حداقل دارای خصوصیات مشخص و مبرزی‌ست و حیطه و عملکرد آن هم حداقل در حال حاضر با اندکی اختلاف در نظرات خود فقها [مثل دخالت فقها در امور غیر دینی و سیاسی]، کاملاً مشخص است، واژه‌ی بعدی، یعنی صوفی و تصوف، به دلایل بسیار در هاله‌ای از ابهام پیچیده است. چنان‌چه تا کنون هیچ تعریف مشخصی که تمامی افکار و اعمال ایشان را در بر بگیرد وجود نداشته و نخواهد داشت. تصوف، فرقه و مذهبی درون اسلام نیست و همچنین تصوف را تأملات فکری و نظری گروهی خاص در جهان اسلام تشکیل نمی‌دهد؛ اسلام کلاً مترادف با تصوف نیست، در ضمن نمی‌توان اسلام را کلاً دشمن آن دانست، محصول تصوف یک‌سره مردانی بزرگ و ابر مردانی خارق العاده نیست، لکن محصول آن مردمانی لاابالی و فاقد اصل و پایگاه متین هم نمی‌باشد. تصوف جریانی‌ست در عالم اسلام که خیلی زود موجودیت یافت و به‌تدریج، تقریباً در هرجا که اسلام وجود داشته، حضور خود را آشکار کرده است. این جریان تمامی جهات پیش گفته را در خود جمع داشته و افزون بر آن‌ها، چون بسیار گسترده بوده از مجموع آن‌ها نیز فراتر رفته است. چنان‌که برای مثال گاه کوشیده انقلاباتی در جامعه به‌راه اندازد، یا مثلاً تبدیل به نیروی نظامی شده و بدین وسیله اهداف سیاسی را تعقیب کرده است. و همه‌ی این‌ها کار محقق را دشوار و دشوارتر می‌کند و این سختی از هم‌آن ابتدا رخ می‌نمایاند به‌طوری که در توصیف و معنی کلمه‌ی صوفی، با نظرات کاملاً متفاوتی روبه‌رو هستیم. برای روشن‌تر شدن این موضوع ما ابتدا به توصیف کلمه‌ی «صوفی» از دیدگاه‌های متفاوت پرداخته و در ضمن آن اختصاراً گریزی به واژهایی چون زهد-زاهد، عارف-عرفان، سالک-سلوک و درویش زده تا اندکی به نتیجه‌ی مطلوب نزدیک شویم.
با ظهور و تسلط حکومت اموی توسط معاویه، اندک اندک ساده زیستی، تقوی و خداپرستی اولیه‌ی مسلمانان، جای خود را به نوعی دنیا دوستی داد. از این مرحله به بعد، معدود مسلمانانی که شدیداً مواظب امر دین خود و متعبد و متقی بودند، زهّاد و عبّاد [زاهدان و عبادت کنندگان] نامیده می‌شدند که اطلاقی کلی بود. پس از اشتقاق مسلمانان به فرق گوناگون، هر کدام از این فرقه‌ها مدعی بود که این پارسایان در بین ایشان نیز موجود است. حال آن‌که در صدر اسلام، هیچ حاجتی نبود که اهل تقوی را به اسم یا صف خاصی بخوانند. پس از پیدایش این نام‌ها، کم کم در حدود سال 200 هجری بود که دسته‌ی خاصی به‌نام «صوفیه» و «متصّوفه» پیدا شدند. هم‌آن‌گونه که گفته شد؛ در مورد ریشه و اشتقاق کلمه‌ی «صوفی» نظرات مختلفی از سوی مستشرقین، غیر صوفیان و خود ایشان بیان شده که به اختصار به مهم‌ترین آن‌ها می‌پردازیم:
  1. منسوب به مردی نام صوفه. وی شخصی بود که خود را کاملا وقف خدا و خدمت به کعبه کرده بود. نام واقعی او «غوث بن مر» بود و زهادی که همچون او فکر و عمل خود را تماماً از غیر خدا پاک کرده بودند، صوفیه نامیده شدند.
  2. منسوب به کلمه‌ی «صفه» به‌معنی سکو. اشاره به سکویی در نزدیکی مسجد پیامبر اسلام در مدینه دارد که بر روی آن تعدادی از اصحاب پیامبر به روشی زاهدانه سکونت اختیار کرده و با صدقه زندگی می‌کردند که به اهل صفه معروف بودند. این نظریه از نظر لغوی مردود است؛ زیرا «صوفی» در صورت منتسب بودن به «صفه» باید که «صفیّ» خوانده شود.
  3. منسوب به کلمه‌ی «سوفیای یونانی» و مشتقات آن. چنان‌چه ابوریحان بیرونی نیز همین نظر را دارد. زیرا بین فیلسوفان یونانی قائل به اشراق و نو افلاطونیان و عرفای اسلامی شباهت‌هایی مشاهده می‌شود. اما از آن‌جا که حرف سیگمای یونانی هیچ‌گاه به «ص» ترجمه نشده، این نظریه نیز مورد تردید است.
  4. مشتق شده از کلمه‌ی «صفا». به نشانه‌ی دل‌های صاف صوفیه که از کدورت و جهل پاک شده که این نظر نیز با توجه به موازین لغت عرب با اشکال مواجه می‌شود.
  5. منسوب به کلمه‌ی «صوف» به معنی «پشم». این نظر مهم‌ترین نظریه در خصوص ریشه‌ی کلمه‌ی صوفی می‌باشد که به دلیل پشمینه پوشی زهاد و اهل تصوف در قرون اولیه اسلامی به ایشان اطلاق شده. صوفیان بر عکس مردمان زمانه که میل به تجملات دنیوی پیدا کرده بودند، لباس ساده‌ی پشمینه و خشنی می‌پوشیدند، که ایشان را از دیگران متمایز می‌کرد. این اصطلاح چنان مرسوم گشت که تا به امروز به هر کسی که از راه ایشان پی‌روی کند، حتی اگر لباس مرسوم صوفیه‌ی آن روزگار را نپوشد، صوفی گویند. برای مثال، حافظ نیز در چندین بیت خود را پشمینه پوش نامیده که از آن‌جمله می‌توان به ابیات زیر اشاره کرد:
    مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
    آه اگر خرقه‌ی پشمین به گرو نستانند
    شرممان باد ز پشمینه‌ی آلوده‌ی خویش
    گر بدین فضل و هنر، نام کرامات بریم
    آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
    حافظ این خرقه‌ی پشمینه بی‌انداز و برو
    سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
    یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

به هر ترتیب گویا اولین کسی که به این نام معروف شد مرد زاهدی به نام «ابوهاشم کوفی» بود که در حدود سال 160 هجری می‌زیست. ذکر این نکته نیز ضروری می‌نماید که هر پشمینه پوشی را در آن زمان هم صوفی نمی‌گفتند و دل پاک و با صفا داشتن نیز از شروط وصف شدن به این صفت بود.

حال بهتر می‌توان سایر واژگان از جمله عارف و سالک و درویش پرداخت. واژه‌ی «عرفان» که اسم فاعل آن «عارف» می‌شود نیز از حدود یک قرن بعد از رواج یافتن کلمات «صوفی» و «تصوف» یعنی از قرن سوم متداول شد و گویا برای بار نخست آن را به صوفی بزرگ آن دوره یعنی «جنید بغدادی» نسبت دادند. «عرفان» به‌معنی شناخت است اما نه هرگونه شناختی. بلکه شناختی که از راه دل و کشف و شهود باطنی منجر به درک درست و حقیقی خداوند شود و در نهایت انسان را به او متصل کند. در قرن سوم صوفی و عارف مترادف هم شد با این حال واژه‌ی «صوفی» جنبه‌ای ظاهری و اطلاقی عمومی محسوب می‌شد و «عارف» ناظر به حالات درونی و باطنی بود. در بعضی از دوره‌ها چنان‌چه در دوره‌ی معاصر، برخی از عرفا برای گریز از تبعات منتسب شدن به صوفیه، میان این دو فرق نهاده‌اند یا عرفان را مرتبه‌ی بالاتری از تصوف می‌دانند. به نظر می‌رسد این امر بیشتر ناشی از سخت‌گیری‌هایی‌ست که برخی از فقها بر اهل تصوف روا می‌داشتند و الا تمام تلاش‌های اهل تصوف و عرفان، برای رسیدن به مرتبه‌ی شهود و درک باطنی خداوند است. همچنین در برخی از سلسله‌های تصوف اموری متداول بود که باز میان خود اهل تصوف باعث جدایی و تفرق می‌شد و همین امور [مثل سماع و دست افشانی، استفاده از آلات موسیقی، تظاهر به بی‌قیدی مذهبی در گفتار یا اعمال و...] باعث شده بود تا دید عمومی در برخی از دوران نسبت به متصوفه، دیدی منفی باشد. لذا گروهی دیگر با ترد این‌گونه افراد و اعمال، هم وجه‌ی دینی خود را حفظ کردند و هم به مسائل باطنی می‌پرداختند که واژه‌ی عارف به آن‌ها اطلاق شد. گروهی که حتی شامل برخی از فقهای اهل باطن نیز می‌شد که در جای خود به‌طور مفصل به‌آن خواهیم پرداخت. اما واژه‌ی عارف و صوفی مترادف دیگری نیز دارند و آن کلمه‌ی «سالک» است که در اصطلاح به معنی «ره‌رو یا راه رونده»ای است که راه رسیدن به خداوند را طی می‌کند یا سیر الی الله می کند. همچنین واژه‌ی مشهور «درویش» که کلمه‌ای فارسی و با «دریوزه» از یک ریشه‌است نیز در کنار اصطلاحات فوق بسیار شنیده می‌شود و دلیل آن صرفاً به این علت بوده که این گروه به دنبال منافع مادی و دنیوی نیست‌اند و در عین حال راضی به رضای الهی هستند و خرسند. مثل حافظ که گفته: در این بازار گر سودی‌ست با درویش خرسند است – خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. لزوم درویشی هم نداشتن مال دنیا نبوده و نیست. همین که فرد چشم طمع به مال دیگران نداشته باشد و به آن چه خود دارد هم دل نبندد کافی‌ست تا وی را درویشی حقیقی بدانیم.

پایان بخش یک.

برای مطالعه‌ی بیشتر:

  1. مبادی فقه و اصول / دکتر علیرضا فیض / انتشارات دانشگاه تهران / 1383
  2. کلیاتی در مبانی عرفان و تصوف / دکتر غلامعلی آریا / انتشارات پایا / تهران / 1377
  3. مقدمه‌ای بر مبانی عرفان و تصوف / دکتر سید ضیاءالدین سجادی / انتشارات سمت / تهران / 1380

Labels:

Thursday, November 22, 2007

از خون جوانان وطن لاله دمیده

این تصنیف ماندگار یادمانی باشد برای کشته‌ها و زخمی‌های این روزها و ماه‌ها. از فروهرها بگیر تا زخمی‌های گنابادی. تا مختاری و پوینده و سید خلیل عالی نژاد. هرکه با دد منشی ی کسی، زخمی بر بدنش نشسته. هر که با حیوان سیرتی ی شبه آدمی، کتکی خورده. نمی‌دانم چرا این روزها این‌گونه شدم. کارهایم بر خلاف قاعده شده. مثل قدیم بر سر این‌گونه مسائل، خویشتن‌دار نیستم. حس فریاد زدن دارم در برابر این همه ظلم و جوری که می‌بینم و می‌شنوم. دلم هوس خواندن دوباره‌ی نهج البلاغه‌ی علی را دارد. وقتی علی با نهایت بلاغت، زیر شلاق سخن می‌گیردشان را دوست دارم. دلم خنک می‌شود. سزای این همه ظلم را علی مگر تواند که ستاند. اسطوره پرور شده دلم. هوس‌باز شده! چه کنم؟ خسته‌ام و راه به‌جایی ندارم.
پ.ن. تصنیف از خون جوانان وطن، تصنیف جاودانه‌ای‌ست از عارف قزوینی. هم در کلام، هم در آهنگ. آن‌را با صدای ملکوتی استاد شجریان می‌شنوید و تنظیم استاد پایور.

باز هوای وطنم...

نمی‌دانم چرا! اما این چند وقت دلم سخت هوای شهر اجدادی‌ام، خوانسار را کرده. چند عکس از آن را برایتان می‌گذارم شاید شما بدانید که مرا چه می‌شود. برای دیدن عکس‌ها در اندازه‌ی بزرگ‌تر بر روی آنها کلیک کنید.

نقش‌های سنگی ی حسینیه حبیبی
کوه قبله در مه و طوفان!
کوه قبله زیر آسمان آبی!
مقبره‌ی پیر خوانسار
ورودی ی حسینیه حبیبی

Wednesday, November 21, 2007

عزت و شرفی که پرید!

سیمرغ قاف عزت از این مرز و بوم رفت
ماندست از او به گنبد گیتی فسانه‌ای

ناصر فرهنگفر

Labels:

Tuesday, November 20, 2007

با یاد آذردخت ایران زمین

همین روزها بود که پروانه و داریوش فروهر را سلاخی کردند؛ پدران ِ به‌خون تشنه‌ی قوم خون‌خوار. هنوز از ایشان، و از تخم و ترکه‌ی ناپاکشان، هزاران تن هست‌اند؛ که می‌درند و می‌بُرند و از کسی باک‌شان نیست.
روزی را به‌یاد می‌آورم که در خیابان هدایت تهران، در پی برگزاری مراسم سالگرد این دو، چه کتکی را به ناحق از دست این دلقک اخراجی و دیوانگان تحت فرمان‌اش خوردم. همین شد که هیچ وقت رغبت دیدن نیم‌چه فیلم‌هایش را پیدا نکردم. هیچ وقت. یکی از نوچه‌هایش داشت دست جوانی را می‌کشید که دست دیگرش در دستان مادر گریان و پیرش بود. رفتم جدایشان کنم، گویا به فرمان همین که هیچ کار دیگری جز ناله زدن بلد نیست، مشتی حواله‌ی صورتم شد که شیشه‌های قطور عینکم را در درجا شکست. تا به‌من بفهمانند دفاع از مظلومی که مولایمان علی فرمان‌اش را داده، در این سرزمین، یعنی چه!
بگذریم! دو شعری که خواهید خواند از پروانه فروهر است. برای خودم به او لقب آذردخت داده‌ام. چرا که چون آذر فروزنده بود و درخشان.
1- بهار می‌شوم از عشق
بهار می‌شوم از عشق
سپیده می‌شوم از شور
و تو سر می‌زنی از نگاهم،
ای آزادی
22 بهمن 73
2- برای همسرم
وقتی، تاریکی لبریز
لبریزتر می‌شد،
وقتی یراق و برگ می‌بستند
بر راهوار مرگ
در مرزهای خونی خورشید
بر تاق‌های مبهم مهتاب
بر بام آن شبهای وحشت‌زا
با قامت افراشته چون کوه
جرمت اسیر ناامیدی‌ها نگردیدن
جرمت، صلابت رادی و مردی
جرمت، «وفایت در ره پیمان»
تو در رواق ساکت زندان
دروازه‌های بسته‌ی شب را
بر روشنان صبح
با قدرت جادویی امید، بگشودی

وقتی سپیده خون چکان می‌شد
از لاله‌های دشت
وقتی که بال خسته‌ی مرغان
در پنجه‌ی صیاد
یک یک فرو می‌ریخت
وقتی شقایق را به جرم عشق
آتش،به کام خویش می‌سوزاند
بیهودگی در شهر می‌پیچید
تو روی گلسنگ خیابانها
با تیغه‌ی خورشید
گلبوته‌ی امید را ترسیم می‌کردی.

وقتی که روزن‌ها همه بسته
درکوبه‌ها بی‌رنگ از امید
وقتی که طوفان سهمگین و سخت
در باغ،صدها آشیان می‌ریخت
وقتی که جای شبنم و باران
نفرین و بیزاری
بر دشت می‌بارید
فانوس چشمانت،
همچون سپیده، روشن و رخشا
شب را، اگرچه تیره و خاموش
آهنگ پایت، ای صبور سخت
ای سالها در بند
ای نبض هر جنبش
در کوچه‌های ظلمت و سستی
ما را نوید صبح فردا داد.
اینک پس از بوران و سرمای زمستانها
در آفتاب روشن و زیبای شهریور
ای کاش می‌گفتم
هستی گوارایت
آزادی ارزانیت!!
شهریور 58
پ.ن. برگزیده‌ی شعرهای پروانه اسکندری (فروهر) را می‌توانید در کتاب «شاید یک روز» بیابید.

Labels:

Monday, November 19, 2007

چارتاقی ی نیاسر کاشان


برای اطلاعات بیشتر به این‌جا و این‌جا مراجعه کنید. برای دیدن عکس در اندازه‌ی بزرگ‌تر هم می‌توانید روی آن کلیک نمایید.

Thursday, November 15, 2007

از دیوانگی‌ها

دیوانه‌ام کردی.
پ.ن. دیوانه‌ترم کن.

Monday, November 12, 2007

گناه دگران بر تو بخواهند نوشت!

این چند پیرمرد به‌عنوان معضل اصلی کشور شناسایی شده‌اند. افزایش سرسام آور معتادین تا جایی که کشورمان در سطح جهانی، صاحب مقام اول هم بشود، افزایش تن فروشی برای لقمه‌ای نان و پایین آمدن سن زنان خیابانی، تورم کمر شکن با وجود رسیدن قیمت نفت به مرز 100 دلار، دزدی‌های منجر به قتل، تجاوزهای به عنف و... همه و همه زیر سر افراد روبرو و چندتایی مثل ایشان است. تمام این معضلات بالخصوص مربوط به شارب و سیبیل آن‌هاست. من واقعاً درک نمی‌کنم که چرا با این همه دم و دستگاه که برادران در اختیار دارند، چرا این چندتا آدم فکسنی را نمی‌فرستند به آن دنیا تا هم بدبختی‌های دنیای ملت شهیدپرور حل شود هم در آخرت از آتش در امان باشند؟ به خودشان هم بگویی فکر نمی‌کنم مشکلی داشته باشند برای سر کشیدن ریق رحمت. فوق‌اش چند صباحی باید 4 تا سازمان اجنبی را بگذارید سر کار و بعدش تمام. با خیال راحت از این که مسببان تمام مشکلات این کشور را از میان برداشتید به رتق و فتق امور بپردازید. به نظر شما بد می‌گویم؟ خوب برادر من؛ تو که بولدوزر آوردی، سرش را کج می‌کردی و نگاهی هم به این چهارتا و نصفی تکیه و حسینیه و خانقاه می‌انداخی. یک فتوای کوچک از یکی از همین رفقای قمی را احتیاج داشت تا بزنند هرچه بوی غیر جمهوری اسلامی می‌دهد را از بیخ بکنند و با خاک یک‌سان کنند. چرا کِش می‌دهید برادران من؟ حیف این همه بودجه و وقت نیست؟ ظرف 2 ساعت می‌شود تمام مکان‌های فوق الذکر را از میان برد. چرا معطلید پس؟

پ.ن.1. از جناب حافظ عذر خواهم که بیت «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت - که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت» را دست‌کاری کردم. بعد از هفت‌صد سال هنوز گویی این مشکل برای آقایان حل نشده.
پ.ن.2. قبلاً تمام حرف‌ها را در این نوشته گفته بودم. خواستید نگاهی بی‌اندازید.

Thursday, November 08, 2007

مدرسه تعطیل شد!

یک-دو روز است که گیج این خبرم. هرچند، یک سالی است دارم انتظار این روزها را می‌کشم. «مدرسه» تنها مجله‌ای بود که در این سال‌ها رغبت به گرفتن اشتراک‌اش پیدا کردم و با معرفی‌اش به چند نفری از اساتید دانشگاه وسیله‌ای شدم تا این مجله مرتب به دست آن‌ها هم برسد. اما عمر آن قد نداد. عمر روشنفکری ایرانی گویا هیچ وقت قد نخواهد داد. همیشه دست‌هایی هستند که میانه‌ای با عقل و برهان نداشته باشند و اتفاقاً همیشه هم تیغ و تبر به دست آن‌هاست. اما ریشه‌ی این خصومت‌ها کجاست؟ تعصب، آن‌هم تعصب کور آیا می‌تواند دلیلی بر این قلع و قمع‌ها باشد؟ نمی‌دانم. داریوش معتقد است ماجرا نه تعصب و تبعاتش که تفتيش عقيده است و نظارت بر انديشه، بلکه لايه‌ی زيرين ماجرا کين‌خواهی و کينه‌ورزی‌ست که حاصل حسادت است. باز هم نمی‌دانم. راست‌اش دیگر از علت جویی در باب کارهای این حکومت خسته شدم. حاصل‌اش جز ذهنی خسته و انبوهی سوال بی‌جواب نیست. وقتی نه دلیلی عقلی می‌یابی برای این بسیارها، نه حجت شرعی و روح ایمانی، که گاه درست برعکس شریعت واقعی اسلام نیز هست، خسته می‌شوی و بی‌خیال پرسش و بی‌قراری برای پاسخ گرفتن. شریعتی هم نیستم که نفسم یارای آشفته ساختن خواب خفته‌گان خفته را داشته باشد و بانگ بزنم که: ... و اما آن قوم، اگر موفق شوند که مرا بر دار کشند، و یا همچون عین القضاة شمع آجین کنند و یا مانند ژور دانو در آتشم بسوزانند، حسرت شنیدن یک «آخ» را هم بر دل‌شان خواهم گذاشت. نه! من خسته‌ام. خسته از نسلی خسته و زخم خورده و از پای افتاده. از خودم.
نسل حالا جوانان خاصی دارد. جوانی که با نفرت زیسته، نفس کشیده، نفرت را جستجو می‌کند و با آن عمل می‌کند. این جوان مغزی برای درک رنگ ندارد. زیبایی را حس نمی‌کند. هوای تازه نمی‌داند که چیست. انگ زدن، تهمت زدن تنها به جرم این‌که با او هم‌فکر و هم‌پیاله نیستی برای او مثل آب خوردن است. نباید از فردایش ترسید؟ او قربانی کیست؟ مغز او چرا باید با خشونت پر شود؟ اندیشیدن به‌خودی خود هم سرانه‌ای بسیار اندک‌تر از آن چیز که من و تو فکر می‌کنیم در میان ما ایرانیان دارد. روزنه‌ای چون «مدرسه» تنها مثل یک شکاف کوچک بود که هوایی تازه را به داخل فاضلاب اندیشه‌های متعفن شده از شدت تراکم و رکود، رهنمون می‌شد. چرا بستند؟ نمی‌ترسند؟ از فردا باید ترسید. از خشک مغزانی که کمر امام صادق را، کمر علی را، کمر هر چه عالم معقول را در برهه‌های گوناگون زمانی شکستند باید ترسید.

پی‌نوشتی برای آینده.
از حسن خلق علی، یکی، چنین حکایت کرده‌اند: علی ناشناس با مردی از اهل ذمه هم‌سفر شد. مقصد علی کوفه، و مقصد مرد اهل کتاب، جایی دیگر، بعد از کوفه بود. مولا راه مشترک را با او در کمال صميميت پيمود. هنگامی‌که بر سر دو راهی پایان رسيدند و آن مرد خواست از علی جدا شود، مشاهده کرد که علی نيز با او می‌آيد. با تعجب پرسيد: مقصد تو کوفه بود و راه کوفه طرفی ديگر است. علی گفت: تو با اين مصاحبت کوتاه حقی بر گردن من پيدا کردی و چون مقداری تو را در مسيرت مشايعت کنم، آن حق ادا می‌گردد. که رسول ما فرمود: هرگاه با شخصی هم‌سفر شديد او را بر سر دو راهی رها نکنيد، بلکه به پاس هم سفری، مقداری او را مشايعت نموده سپس از او جدا شويد و راه خود را تعقيب کنيد. آن مرد گفت: به‌راستی به شما چنين دستوری داده شده است؟ علی فرمود: آری. فرد اهل کتاب گفت: اگر گروه‌هایی از مردم جهان، پيرو او شدند، به‌واسطه‌ی همين کرامت نفس اوست! سپس علی را، در حالی که نمی‌شناخت، گواه گرفت که من نيز بر آيين اسلام هستم. (اصول کافی، چاپ جديد، جلد‏2، صفحه‌ی‏670)
و عجبا که علی حتی سعی در مسلمان کردن او نیز نکرد.

Monday, November 05, 2007

نومید و مفلس

چند سال قبل که به مشهد مشرف شده بودم، در حرم رضوی، بیتی کتیبه‌ای، نظرم را به‌خود خواند. همان‌جا پشت جلد شناسنامه‌ام نوشتم:

نومید و مفلسیم و نداریم هیچ کس - نقد وجود داده به تاراج صد هوس

سال‌های دور

همین روزها بود گویا. 13 آبان ِ آن سال‌های دور 1366 - 1368...


دبستان احمد معینی بود و گروه سرودش. می‌خواندیم: من شاگردم، شاگرد هوشیار و فداکار - خفتن نباشد کار من! من هستم بیدار.... سعید، ردیف بالا، نفر اول از سمت راست و من، ردیف پایین، نفر سوم از سمت راست. با عینکی به چشم. ناظم و معلم تربیتی مدرسه هم آقای کیانی بود.

Thursday, November 01, 2007

ببخشید مرا!

در نوشته‌ی قبلی کمی تند رفتم. می‌دانم. ببخشید مرا! اما از شما می‌خواهم به من هم چند حق کوچک بدهید.
1- از روز درگذشت مرحوم امین پور تا الان که دارم برای شما این‌جا را خط خطی می‌کنم شاید حدود 30تایی sms آمده. وقت و بی‌وقت. همه در وصف مرحوم تازه درگذشته. این پیامک‌ها را اضافه کنید به تلفن‌هایی که می‌شوند و کم هم نیستند. فکر می‌کنید من اگر مثلا جای یکی از افراد خانواده‌ی داغ دیده بودم هم حالم خراب‌تر نمی‌شد؟
2- به من حق بدهید ننشینم برای کسی که جایی در خاطرات من نداشته، مرثیه سرایی کنم. برخی از عزیزترین دوستانم در وبلاگستان (+ و +) با او و یا با شعر او خاطرات خوشی داشتند. اما من نه. تمام وقت‌های عاشقی من با چند شاعر کلاسیک پر می‌شد و می‌شود و چند تایی جدید گو مثل سهراب و اخوان و سایه و والسلام. من جهان شاعرانی مثل سید حسن حسینی و علیرضا قزوه و امین پور را درک نمی‌کنم. یعنی آبم با کسانی که مدح حکومت را کرده‌اند و البته عاشقانه‌ای نیز سروده‌اند به یک جوی نمی‌رود. هرچند که همیشه مشتاق خواندن و شنیدن عاشقانه‌های استخوان‌دار و نغز از هر کسی، بوده و هستم.
3- من در دنیای ادبیات ایران یک درد را با تمام وجود حس کردم و می‌کنم. احساس مرده دوستی ی ما، آن‌هم فقط برای چند روز و حداکثر تا اولین سالگرد. بعدش کم کم او محو می‌شود. حالا هم نمی‌دانم به این همه چکامه‌ها و افسوس‌ها و دریغ‌ها در وصف شاعر مرحوم باید بخندم یا بگریم. جنازه را هر کسی می‌خواهد به نفع خود و گروه خود مصادره کند. این درد بزرگی‌ست.
4- مرا ببخشید. روزگار خودم کم شبیه روزگار افراد داغ دیده نیست. صبح را با خبر حسین نوروزی و غم روزنامه‌نگارانی که دارند اخراجشان می‌کنند شروع کردم. هیچ وقت روزنامه نگار نبودم اما همیشه در غم ایشان احساس قربت و نزدیکی عجیبی با آنها داشتم. چرایش را نمی‌دانم.
5- مرگ! واژه‌ی عجیبی‌ست. بیخ گوش همه‌ی کسانی است که دوست دار آنهاییم. می‌خواهیم بمانند تا ما زودتر از آنها برویم. اما مرگ که پایان کبوتر نیست.
باز هم از تمام کسانی که شاید از من، ته دلشان، بخاطر نوشته‌ی قبلی‌ام کدورتی حاصل شده، عذر خواهم.

می‌شود این‌قدر اطلاع رسانی نکنید؟

فهمیدم. به‌خدا فهمیدم که قیصر شعر فارسی رفت! قیصر شعر انقلاب رفت! خوب رفت دیگر. راحت شد. چرا وقتی sms می‌دهید یا همین که زنگ می‌زنید، اولین جمله‌تان این است: قیصر هم رفت!؟ مگر پسر خاله‌تان بود؟ من که گفته بودم هیچ وقت ازش خوشم نمی‌آمده. غیر یکی دوتا تکه‌ی کوچک، هیچ وقت با اشعارش حال نکردم. بس نیست این خاله خشتک بازی‌ها؟ بس است دیگر.
مرگ این همه آدم را نمی‌بینید و چسبیدید به این خدا بیامرز که دولتی بود یا نبود تا برای‌تان حجت شود؛ نارحت باشید که رفته یا نه؟ چرا هنوز با دل خودتان صادق نیستید؟ برادر من! خواهر من! این آخرین اخطار است! وقتی با من حرف می‌زنی، از موجودی که نامش «قیصر امین پور» بود، حرف نزن. همین.