Thursday, May 25, 2006

اسطوره چیست؟

چندی­ است که موضوع مورد مطالعه­ام را «اسطوره» قرارداده­ام و پیرامون آن تحقیق می­کنم. خلاصه­ای از آن­چه خوانده­ام را برایتان می­نویسم. باشد که به­کار علاقمندان آید.

اسطوره داستانی است که بیان کننده منشأ پدیده­های طبیعت، همچنين آئین­ها و عقاید موروثی به نحوی ساده و عامه پسند می باشد. در این نوع داستان تاثیر قوای مافوق طبیعی در امور طبیعی و انسانی شرح داده می­شود. مرز میان افسانه و تاریخ در اساطیر، چنان در تحول است که گاهی یک انسان تاریخی و متعلق به زمان عینی-زمان محدود متعین و قابل توجه- تبدیل به موجود اسطوره­ایی و متعلق به زمان ذهنی –زمان نامحدود و ابدی– می­گردد، و در توجیه پیدایش پدیده­ها و آئین­ها نقشی همچون نقش نیروهای تشخص یافته ماوراء طبيعی به خود می گیرد.1
به زعم میرچاده الیاده اسطوره پیش از آن که هر چیز دیگری باشد داستان است و جاذبه­ای که اسطوره برای زندگی انسان امروزی دارد نشان دهنده میل درونی انسان به شنیدن داستان است. ولی این سادگی فریبنده است چرا که اسطوره در باطن خود متضمن چگونگی و چیستی بوجودآمدن پدیده­ها و حتی خلقت جهان است و اینکه پس از خلقت برآن ها چه گذشته است. بنابراين هر داستانی را نمی توان اسطوره دانست بلكه فقط آن داستان­هائی را می توان اسطوره نامید که پیدایش یا آفرینش چیزها و جهان را به ما نشان می دهد.2
نشان دادن یعنی آشكار کردن چیزی با کنار زدن پوشش آن که تا چیزی وجود نداشته باشد تلاشی جهت آشکار شدن آن انجام نمی­پذیرد. از سوی ديگر اسطوره به معنای داستان غیرواقعی و دروغ است. بنابراين از تعاریف الیاده چنین برداشت می­شود که حقایقی درباره چگونگی پیدایش چیزها از پیش وجود دارد و انسان­ها با ساختن اسطوره­ها (داستان­های دروغ) یا افسانه سرایی سعی درآشکار نمودن این حقایق دارند.3
البته باید بدانیم که الیاده آفرینش را به دو معنای محدود و وسیع در نظر دارد. در معنای محدود منظور او آفرینش جهان به اراده آفریدگار است و در معنای وسیع؛ پیدایش هر چیزی از سنت و رسم و رفتار اخلاقی گرفته تا نهادهای اجتماعی و حکومتی و....
به اصطلاح خود الیاده «اسطوره شناسی» (به معنای مجموعه افسانه­های آفرینش) بطور کلی همان «ائتوفانی» (تجلی هستی) است و «ائتوفانی» همیشه با «تئوفانی» (تجلی ذات الهی) همراه است.4
فیلسوفان و محققان درباره پیدایش این داستان­ها نظریات مختلفی ارائه نموده اند:
1. نظریه کتاب مقدس: بر اساس این نظریه؛ تمامی افسانه­های اسطوره­ایی بر اساس روایات کتاب مقدس می باشند؛ اگر چه حقایق آن پنهان مانده و تفسیر و تاویل شده اند. بدین ترتیب «دئوکالیون» فقط نام دیگر «نوح» است، «هرکول» نام دیگر «سامسون» و «اریون» همان «یوحنا» است!
2. نظریه تاریخی: قهرمانان و اساطیر؛ همه شخصیت­هائی واقعی بوده­اند اما روایات افسانه­ایی در ازمنه بعدی چیزهائی بر آن افزوده است.
3. نظریه مجازی: تمامی اساطیر کهن، سمبوليك و نمادین هستند و حاوی حقایق اخلاقی و امور دینی و یا تاریخی­ای می­باشند که در طول زمان جنبه­ی واقعیت به­خود گرفته­اند.
4. نظریه مادی: در ایام باستان عناصری همچون باد، آتش، آب و هوا عناصری الهی بودند که مورد پرستش واقع شدند. رب النوع­های اصلی آنان منشأ قدرت طبیعی این عناصر بر روی زمین محسوب می­شدند که اساطیر قدیمی حول محور آنها شكل گرفته است.5
نقش اساسی اسطوره متعلق به منشأ نمادین آن است. زمانی که واقعیت­های غائی، ماهیت توصیف ناپذیری می­یابند؛ راهی بجز تبیین آن­ها از طریق شعر و نماد پردازی نیست.6مهمتر از همه آنکه اسطوره نیازهای عمیق دینی و اخلاقی را برآورده می کند. حتی در مواردی اسطوره می تواند پاسخگوی نیازهای روزمره انسان­ها نیز باشد. اسطوره را باید جزء لاینفک تمدن بشری بشمار آورد و نه یک داستان بیهوده. اسطوره در پیشبرد اهداف و آرمان­های اجتماعی و دینی نیروئی کارساز است.7
بنابراین کارکردهای اسطوره را می توان بصورت ذیل دسته بندی و خلاصه کرد:
1. توضیح و توجیه حقایق طبیعی و فرهنگی
2. تایید یا ارزش گذاری و توضیح دهنده­ی آئین­ها و شعایر.
3. توصیف سرچشمه و پایان جهان و موضوعاتی همچون بهشت و... که مردم هرگز ندیده­اند
4. درمان. بهبود. الهام

منابع:
1. زرین کوب. عبدالحسین. در قلمرو وجدان. ص 404
2. دریا بندری. نجف. افسانه اسطوره. ص 99
3. همان. ص 100
4. همان. صص 101-102
5. بولفینج. تامس. عصر افسانه. داستانهای خدایان و پهلوانان. مهرداد ایرانی طلب. کافیه نصیری. 1377. ص 425
6. الیاده. میرچاده. دین پژوهی. بهاالدین خرمشاهی. ص 97
7. ضیمران. محمد. گذر از جهان اسطوره به فلسفه. 1379. ص 7 به نقل از «جادو، علم، دین» از برونیسلا و مالینو سکی

Monday, May 15, 2006

صداها. این صداهای پر سکوت.

دیوانه شدم و یک­سر پرت شدم به 19-18 سال پیش و آن­طرف ترش. قبل­ترش. زمانی که بوی گل را می­شد در هوا قاپید. از بس که شهید داده بودیم. کوچک بودیم. هوا را اما همه می­فهمیدند که چه گلگون بود.
38ثانیه صدای باقی‌مانده از محافظ فرمانده نیروی زمینی سپاه از لحظه‌ی از کار افتادن موتور هواپیما تا لحظه‌ی سقوط در ساعت نه و سی دقیقه روز نوزدهم دی سال 1384 را بشنوید.

مرجع: وبلاگ شنیدنی
لینک از:
خوابگرد

Saturday, May 13, 2006

نقش عنصر خیال در سلوک عامیانه

نمی­دانم از خراب کردن اعتقاد عامه چه سودی عاید جماعت روشنفکر می­شود. گو اینکه ایشان برای پر کردن خلائی که از این خرابی به بار می­آید چه­ها که در چنته ندارند! نمی­گویم تمام آن­چه که عوام بدان دل­بسته اند بی­تقص است و بی­اشتباه و روشنفکر وظیفه­ای و مسئولیتی در قبال آن نباید داشته باشد. خیر. اما مسلما گیری که داریوش به مقوله­ی تصویرهائی که از ائمه کشیده می­شود؛ داده است را نمی­توان انتقادی بر پایه­ی اصول و روش صحیح از این دست موارد رایج دانست.
بعد مدت­ها که از سفر رسیدم و مشغول تورق صفحات وب شدم نوشته­ی اخیر ایشان سخت مرا یاد روزهای درگیری ذهنی خودم با این­چنین مسائلی انداخت. بد ندیدم درباره­ی چیزی که خود روزگاری بدان مشغول بودم، نکاتی را به او و دوستانی که چنین می­اندیشند، یادآور شوم. اگر طولانی شد مرا به بزرگی خود ببخشید!
برداشت اول: داریوش از مثالی عینی (بحث شمایل علی و ذوالفقارش) شروع کرده است و درد خویش که درد بسیاری از عقلا و روشنفکران زمانه است را در نتیجه آورده است. عیبی در آن نیست اما وی می­توانست با اندکی ذوق از مثال­هائی شروع کند که نمودی بیشتر دارند و تفاوتی آشکارتر با شبیه ائمه­ای اش. مثال فراوان است از چگونگی اعمال و رفتار ایشان در لباس حکومت و خدمت به خلق با خدعه و نیرنگ­هائی که می­بینیم و می­شنویم از جماعتی که خود را منتسب به ایشان می­دانند و مردم ساده دلی که کم هم نیستند و به دنبال همین­ها می­افتند و چه­ها که جمیعاً به نام دین نمی­کنند و .... نه این­که به تصاویری گیر بدهد که در هیچ کدام از آنان علی را «غیر اصلع»، «نازک اندام»، «با دستانی بچه مانند» و یا با «محاسنی بلند» نشان نداده­اند. در تمامی تصاویر علی دارای عمامه­ای است که «اصلع» بودنش را می­پوشاند، به هیچ وجه وی را «لاغر» نشان نداده­اند و حتی در بسیاری از تصاویر قدیمی که به هیکل کلی می­پرداختند و نه فقط صورت، دارای شکمی برآمده اش نقش می­زدند با دستانی درشت که شمشیر را بسان پهلوانان و با قدرت گرفته بود یا به نشانه­ی ادب و خضوع بر زانوان نهاده­! ریش هیچ شمایلی از ائمه هم آن­قدرها هم بلند نیست که قابل ذکر باشد! (ترا به خدا داشته باشید وقت گران­بها را که به چه دغدغه­های بی­مصرفی هدرش می­دهیم)
اگر غم داریوش در زیبا کشیدن مولاست که باید بگویم کمال بی­ذوقی را از خود نشان داده است. او شاید نداند که نگارگر ایرانی خصوصا آن­که با سنت «قهوه خانه­ای» دم خور است و در جائی دیگر حتما به آن خواهم پرداخت، در پی هر نقش نگاهی به دل دارد و چون جز جمال بی­مثال یار چیزی نمی­یابد، نقش چنین می­زند. شاید از روش سلوک این طایفه از عشاق بی­خبر است. حال آن­که می­دانم غمش این نیست و خود در نهانش چه عیش­ها و معاشقه­ها که با وی ندارد. اما اگر مثالی آورده تا در رد این­گونه موارد شاهدی آورده باشد، باز به این نکته­ها که گفتم توجه نکرده است. کاش مثالی بهتر برای شروع می­آورد. ضمن این­که کسی هم منکر ذوالفقار بودن شمشیر علی با این تفاصیل نیست و اصلا دو دم بودن شمشیر را چه به ذوالفقار بودن آن؟
برداشت دوم: داریوش در ادامه راه به روایاتی برده است که بيشتر به کار به جان هم انداختن گروه‌های مختلف دينی می‌خورند. باز هم کاش مثالی می­آورد تا برای خوانندگانش اصل موضوع اخادیثی که در شأن و منزلت ائمه است را، شبهه دار نمی­کرد.
در این میان یادم از موضوع دیگری آمد که جداگانه باید مورد بحث و تبادل نظر قرار گیرد اما در گیومه اشاره­ای کوچک به آن می­کنم که شاید اندکی به کار این بحث آید.
[از روایات کاملا بی عیب و نقص، مستند و بی­اشکال از حیث رجالی و از دید هر دو فرقه­ی کلی شیعه و سنی که بگذریم –که مسلماً از حجم کثیری که داریوش به آن­ها اشاره دارد بسیاری نیز در همین زمره­اند و نمی­دانم با آن­ها می­خواهد چه کند!- برخی جملات و احادیث و خطبه­ها راه به اقیانوس­های بی­کرانی از معارف (عرفانیات) می­برند که حقیتا دسترسی به آنها بس صعب و دور از ذهن عادی و حتی به قول مولوی استدلالیان چوبین پای دارد. مثال اگر بخواهم ذکر کنم از «خطب نادره­ی امیر المؤمنین» همانند «خطبه­ی افتخار»، «خطبه­ی تطنجیه»، «خطبه­ی معرفت به نورانیت» و...* می­گویم. و این­که جای این سوال براستی خالی است: تکلیف این­گونه روایات چه می­شود؟ براستی آیا رواست که این گنجینه­های عظیم معنوی که متاسفانه در این برهه از زمان بس مهجور و غریب­اند، کاملا فراموش و از اذهان به دلیل عمق مطالب که بسیار مورد مناقشه­ی حکمی و عقلی، فقهی و عرفانی حتی در بین علمای شیعه است، زدوده شود؟ جای این­گونه روایات پس کجاست؟ تا به کی در پس پرده­ی جملاتی همچون "تصورات آن‌ها (مردم) هم از واقعيت‌های تاريخی در هاله‌‌ای از خيال و توهم غرقه می‌شود." و " بيشتر به کار به جان هم انداختن گروه‌های مختلف دينی می‌خورند" خط بطلان باید بر این­گونه روایات مورد مناقشه­ی علمی کشید و بی­خیال تحقیق جامع و مستدلل درباره­ی آن­ها شد، چرا که شبهه­ناکند و مضر برای عموم!؟ اگر شبهه­آور بودن را برای این چنین نوشته­جاتی ذکر می­کنیم پس چه جای دم زدن از عقل­گرائی و استدلالات؟ عقول مردم و عوام را اگر با فلسفه و عقل حکیمانه می­سنجیم و راه­کار نشان می­دهیم چرا اجازه­ی اندک تاملاتی در این باب به آن­ها داده نشده و نمی­شود؟ آیا با این میراث عرفانی شیعی چون زنگار تعصب دیگران جائی برای نمودش نگذاشته، باید برای همیشه خداحافظی کرد؟]
برداشت سوم: داریوش گفته: به راستی اگر امام علی، امام حسين يا امام جعفر صادق امروز در ميان ما بودند يا حتی ما در زمان آن‌ها بوديم، باز هم دل‌خوش به همين کليشه‌ها از طرز لباس پوشيدن يا صورت ظاهری آن‌ها بوديم؟ این سوال جوابش را اما جامعه می­دهد. داریوش عزیز مسلما تاریخ اجتماعی این مرز و بوم را بسیار بهتر از من می­داند. هم از سنت پذیری ایرانی و هم از گریز از زورچپانی­های تاریخی به خوبی آگاهست. این­جا و این جامعه در بطن و نهان خود مختصاتی بس غریب دارد. سرزمین لج و لج­بازی­های تاریخی است. تاریخ این سرزمین پر است از جنگ و گریزهای بی پایان برای تحمیل عقیده و در نهایت غلبه­ی سنت ایرانی بر حکم زور است (در هر برهه از زمان چنین بوده. امروزه نیز معتقدم اگر می­خواستند به کمک جنگ و خون­ریزی، فرهنگی را غالب کنند بی شک با شکست مواجه می­شدند.)
قصد اطاله­ی کلام ندارم. شاخه­ای از فرهنگ مردم این دیار که اتفاقا بسیار هم پرقوت است جمال پرستی است و ظاهر پسندی. در ادبیات این دیار آن­چنان این امر رسوخ دارد که حتی از استعارات ظاهری در ساده­ترین و بی­پیرایه ترین حالت برای رسوخ در لایه­های عمیق وجودی و باطنی استفاده می­شود. غیر این است؟ اگر به سادگی این پرسش توجه کنیم به همین سادگی هم می­توان جوابش را داد: بله ایرانی دلخوش به ظاهر است والبته کم نیستند ایرانی جماعتی که هم ظاهر پسند است و هم باطن نگر!
برداشت آخر: دوست عزیزم داریوش محمد پور، دردی گم شده در تاریخ را عیان­تر نمود که دیر زمانی است به کهنه زخمی بدل شده و می­رود تا عفونتش جامعه را از پای درآورد. نگاه کلیشه­ای به هر مقوله­ای خطری جدی برای فهم درست آن است. خواه دین باشد یا مسائل روزمره­ی غیر دینی زندگی. گرچه نحوه­ی بازگو کردن این درد مرا یاد حکایت منجمان شوربخت هارون الرشید انداخت که چون خلیفه خواب دیده بود تمامی دندان­هایش ریخته بودند، تعبیر به مرگ همه­ی خاندان وی می­کردند و پادشاه بی­مروت بخاطر این بی­حرمتی در تعبیر که بر فامیلش روا داشته شده بود، دستور قتلشان می داد تا یکی آمد و تعبیر چنین کرد که عمر شاه از همه­ی خاندانش بیشتر است، اما براستی که درد است. این نگاه­های تا نوک بینی نگر و خشک و خالی از هر گونه تعقل، تا کنون ضربه­ها به پیکر روح و گاه جسم فرد و به دنبالش بر جامعه وارد کرده است.
امید آن دارم تا عقلای جامعه راهی را غیر از تخریب بی برنامه بیابند. جماعتی از نسل­های پیش را به سختی می­توان از آن­چه که دارند و داشتند برحذر داشت. به گمان من بی­هوده کشاکشی است این کار. اما روح سرکش ایرانی در نهان خود سلوک­های بی­شماری را درحال تجربه است. هنوز هم می­توان بدون جنگ و طعنه و با تامل و اندیشه از خلال این روح عصیان راهی به سوی واقعیت گشود و حال که دسترسی فيزيکی به کسانی که بودنشان و حضور باطنی­شان چه بخواهیم و چه نخواهیم در متن جامعه سیال و از نسلی به نسل دیگر می­رسد؛ ندارند، عشق­ورزی را رونمائی تازه کنیم. که عشق و اشتیاق روی دیگر سکه­ای بنام مردم ایران است و گریز از آن محال.

* برای آگاهی بیشتر به کتاب شریف «مشارق انوار الیقین فی اسرار امیر المؤمنین» اثر «الحافظ رجب البرسی» مراجعه کنید. صحت و سقم روایات منقول در این کتاب از دید بسیاری از علمای حدیث مورد بررسی قرار گرفته و بسیاری آن­ها را تائید و از دید فلسفی-عرفانی همچون «علامه دهدار» مورد بررسی و کنکاش قرار داده­اند.

Wednesday, May 10, 2006

سربسته ی سرگشاده

من نمی دانم اگر این نامه حرف ملت ایران بود، چرا اول سرش را بستند و از ملتش پنهان کردند؛ بعد که تقش درآمد که موضوع مهمی جز همان سخنان کلیشه­ای و همیشگی نبود، سرگشاده­اش کردند و نشان خلق الله دادند؟
چنانچه معمول است، در ایران هر وقت حرفی را از جانب ملت می­خواهند بزنند، یا عیان­تراز هر عیانی می کنندش و راه پیمائی و الخ یا نامه­ی حرف ملت را هنوز به طرف نداده، از صدا و سیما پخشش می­کنند!
این جورش را ندیدیم، که دیدیم.

Thursday, May 04, 2006

بمیرم تا تو چشم تر نبینی

خوابگرد نوشته:
در فرانسه تیراژ کتاب شعر حدود ۲۰۰ جلد است و جلسات شعر آن‌ها سی تا سی‌و پنج نفره است. در مجموع علاقه‌مندان شعر در کل فرانسه از سیصد ـ چهارصد نفر بیش‌تر نیست. در آن‌جا شعر وارد مرحله‌ی دیگری از زندگی شده که در کشور ما هم دارد وارد همین مرحله می‌شود. شعر در آن‌جا مخاطب عام ندارد، ولی مخاطب خاص دارد، و این مخاطب خاص بسیار تخصصی‌تر پیگیری می‌کنند و خیلی هم جدی‌اند و به قول معروف خوره‌اند! در چنین شرایطی برگزاری جلسات شعر ایران با حضور حدود ۲۰۰ نفر یعنی یک موفقیت بزرگ. [این وضعیت را با وضعیت شاعران خودمان که مقایسه می‌کنم، دلم برای فرانسوی‌ها کباب می‌شود و حرصم می‌گیرد از شاعرانی که در ایران خودمان، خصوصا جوان‌های‌شان که حواس‌شان نیست چه‌قدر خوش‌به‌حال‌شان است و این همه گله‌مندند و به زمین و زمان فحش می‌دهند!].
-
ترجمه ی متن بالا:
وای خاک عالم به سرمان شد. الهی بمیرم برای شاعران فرانسه! چه طور با این وضعیتی که دارند درخواست کمک های بین المللی نکردند؟ آخ. شاعران ما زر مفت می زنند اصلا. برند شاعران کشور بدبختِ به نان شب احتیاج دار اما دل نازک یعنی فرانسه را ببینند و بعد بد و بیراه بگویند. آخ جگرم کباب شد. نکنید آقا. نکنید. با شما شاعران پر روی ایرانی هستم.
نمی بینید در یه کشوری مثل فرانسه با این همه بد بختی که دارد و تاریخ ادبیاتش مخصوصا در حوزه ی شعر یه سه-چهار هزارسالی هم از ما بیشتر است، الان شاعرانش به زور شب یه تکه نان و پنیر می خورند؟ از بدبختی است دیگر.
پس چرت نگوئید و ننالید.
بله باید شما را با فرانسوی ها مقایسه کنند. فکر کردید که چه. شما شاعران ایرانی مخصوصا اگر چیزی بگوئید که درد و دلی باشد که عام مردم با آن ارتباط برقرار کنند اما توی هزار توی چاپ و نشر گیر کنید؛ هم باید خفه شوید. بروید شعرهای فرانسوی بخوانید تا آدم بودن و انسانیت یادتان بیاید. همه که مهسا محب علی نیستند. بروید از سبک و سیاق اندیشمندانه و نو آورانه و دردمندانه و ...ـمندانه ی محب علی و دار و دسته ی فقیر فقرائی ایشان یاد بگیرید. من قول می دهم هرکه به این صورت درد جامعه را ببیند و بنویسد بهش جایزه بدیم.
واقعا که چه قدر پروئید. هرکه اعتراض دارد به کلبه ی بدبختانه ی ما در خیابان فرشته بیاید. نه. می توانیم باهم به یه قهوه خونه از همینا که تو کوچه پس کوچه های ولی عصر و فرشته و جردن زیاده بریم. اونجا مثل من ِ به نان شب محتاج و کاشیگر بی چاره یه ۲ تا چائی قند پلو با سیگار زر بزنیم تو رگ و با هم به تفاهم برسیم. دعوا ندارد که. بحث می کنیم در باره ی نظام عروض شعر فوق سفیدِ مایل به بی رنگ!!!
همه ی بد بختی شعرای ما آخر همین است که زر مفت زیاد می زنند. پول دارند و باز ناله می کنند. کتابشان زرتی چاپ می شود و باز حرف مفت می زنند.
-
یکی از آن وسط داد زد:
آقای شکر اللهی همه ی شاعران ما به سبک کاشیگر قهوه میل نمی کنند و شعر بگویند. شاید یکی هم مثل ما اشکش در بیاید تا بتواند شعری با وزن و قافیه تقدیم کند. شاید یکی سایه باشد. شاید یکی شهریار باشد. شاید یکی از این همه شاعران بی چاره ی شهرستانی باشد که پاهایش از بس در راهروهای ارشاد دویده باشد پینه بسته باشد. شاید یکی از ما همین دختری باشد که دریچه ی قلبش گشاد شده و خرج بیمارستان ندارد که بدهد اما شاعری است که کتابش را مجوز چاپ ندادند و مادرش را می بینی بعضی شبها سر چهار راه فلان؛ پلی کپی دست خط شاعر را می فروشد به جماعت.
آقای شکراللهی تیکه ننداز.
همین.
پ.ن. نام چهار راه محفوظ است. هرکه بخواهد مخصوصا اگر خوابگرد باشد آدرسش را می دهم.

Wednesday, May 03, 2006

آی عشق

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گريز حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست.

ابراهيم در آتش.
«احمد شاملو»
-
می­دانم که میایی!