Wednesday, June 28, 2006

زیر سایه­ی ابتهاج


ندیدن و نخواندن ادب­نامه­ی امروز شرق، سخت پر ضرر است. که حرف­ها شاید برای بعضی تکراری، اما به دیدن عکس­های زیبای «سایه» می­ارزد.

عکس: رضا معطریان

پ.ن. عنوان این نوشته، چنانچه عنوان ادب­نامه­ی مذکور، «سایه­ی ابتهاج» بود. آن­را به «زیر سایه­ی ابتهاج» تغییر دادم.

آتش عشق. خرقه ی طامات.

آتش عشقم بسوخت خرقه­ی طامات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله­ی عشق نیست در خور شرح و بیان
به که به یک سو نهیم لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن­کو که یافت
در دل شب­های تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی­نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کرده­ام راه خرابات را
دوش تفرج کنان خوش زحرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کرده­ایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاک نشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی می­کنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
«وحدت» از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله­ی اوقات را
چندی است که با این شعر زندگی می­کنم. می­پندارم بعد از اشعار حضرت «حافظ» هیچ شاعر دیگری چنانچه مولانا «وحدت کرمانشاهی» در این شعر، نتوانسته یک دوره­ی کامل از عرفان عملی و نظری را در قالب «غزلی» بگنجاند. قضاوت بماند با شما. نمونه­ی دیگری دارید که این چنین جامع و مانع باشد؟ بسم الله!

Wednesday, June 21, 2006

دلم می­سوزد

این­جا ایران است. پول خبرنگارانش از جیب من و تو می­رود. تو به این می­گوئی خبرنگار؟ آن­هم خبرنگار مسلمان؟ تو به این­گونه آدمیان چه می­گوئی؟
پ.ن. گفته اند که ماه صیام خبر آوردند به مسجد مدینه که یا رسول الله در فلان خانه جمعی به عیاشی و عیش و نوش مشغولند و بساط لهو لعب است که برپاست. رسول گواهی طلبید. جمعی از کسانی که آن­جا بودند برخواستند تا بروند و خبر را گواهی و شهادت دهند. حضرت اجازت ندادند تا درآخر خود به علی اشارت فرمود که رود. گویند علی می رود از بیرون با صدای بلند بر اهل خانه سلام می­کند چنا­نچه سنت نبوی است. تا سه بار. در را که باز می­بیند، چشمان می­بندد و چند قدمی داخل می­شود. بر می­گردد. به رسول خبر می­دهد که هیچ ندیدم. والسلام.

Saturday, June 17, 2006

درخواست کمک

از همه­ی دوستان اندیشمند خصوصا آنان که در خارج از ایران هستند، چه یهودی و چه غیر یهودی، که درباره­ی «عرفان قبالا» مطلبی، کتابی، جزوه­ای یا هرچه باشد، دارند (به هر زبانی مخصوصا زبان­های عبری، عربی، انگلیسی یا آلمانی) خواهشمندم مرا یاری کرده و به من اطلاع دهند. بلاشک جبران خواهم کرد.
هدفم جمع­آوری منابع دست اولی در این باره است تا بتوانم آن­را با بخشی از علوم خاص در سایر ادیان تطبیق دهم.

Friday, June 16, 2006

مشق قدیم


از دل­مشغولی­های پدربزرگ در اوان جوانی یکی خط نوشتن بود و کتابت. هنری که سینه به سینه به من هم رسید. نمونه­ای از خط او را که در همان جوانی نوشته (چیزی حدود 65 سال پیش) و گویا تمرین صرف و نحو عربی بوده را این­جا گذاشتم به یادگار.
برای دیدن در ابعاد بزرگتر بر روی عکس کلیک کنید.

Thursday, June 15, 2006

آمدیم تشریف نداشتید!

یاری اندر کس نمی­بینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟ (بشنوید)

نیمه­های شب دیشب، چنانچه گوئی عادتم دادند به حیرانی­های نیمه شب، از خواب پریدم. ورد زبانم در خواب هم حافظ شده! «کس نمی­گوید که یاری داشت حق دوستی! / حق شناسان را چه حال افتاد...». آمدم به نگاشتن این نامه. استاد در گوشم می خواند «شهریان بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی کی سر آمد، شهریان را چه شد؟» گو اینکه حافظ و شجریان دست در دست هم دادند تا امشبم را ازآن خود کنند. آمدم به نگاشتن این نامه.
راستش را بخواهید، برخی مواقع که به در خانه­ی خدا می­روم و در خانه تشریف ندارد، به کاغذی هم که شده اعلام آمدن می­کنم که بداند که «بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود» روزی اما من نبودم و او آمده بود. کاغذ نوشته بود که «ولا یُمکِنُ الفَرار مِن حُکومَتی!». دیشب اما هم من بودم و هم او. حافظ و شجریان هم که خودشان بیدارم کرده بودند، بودند. با خدا که نمی­شود عادی صحبت کرد. گفتیم حافظ بنویسد، شجریان بخواند، ما را هم که نه هوش دادند و نه زبان. خدا هم البته کم نیاورد. سوالات اساسی بود و جواب اساسی­تر می­طلبید. این همه شب سخن نگفتیم و گذاشته بودیم او هرچه می­خواهد بگوید. حال این یک شبه را که فرصت داده بود که سوال پیچش کنیم، شخصا می­خواستم از دل و دماغش دربیاورم. دلم هم از او پر بود و الخ.
خدا عادتش این است که بی خداحافظی می­رود. رفت بی­صحبت. صبح نامه نوشته دیدم، بدین مضمون: من صحبت می­کردم، شما صحبت نمی­کردید. دیشب به آن­همه در. خدا کم نیاورده بود. خمار شده بودیم از بی­جوابی. آن همه بلبل زبانی را نتیجه این شد. فهمیدیم که «شب شراب نیارزد به بامداد خمار». خوب است که استادمان «علی» یادمان داده که چگونه با او دست و پنجه نرم کنیم تا کمی «قهاریَت» از یادش برود. که همچنان که دیگران مرید عشقند، او نیز هم. پس همان درست ذیل نامه­اش نوشتم «صَبَرتُ عَلی عَذابک. فَکَیفَ اَصبرُ عَلی فِراقِک؟». تیر آخر بوده همیشه. البته که به این سوال به این راحتی نمی­تواند جواب دهد. می­بینید که، هنوز جواب نداده!

Labels:

Tuesday, June 13, 2006

چهار راه ولیعصر / تهران

پسر قد بلند و رشید. اول سر دخترک محجوب را بوسید و نشاندش در تاکسی. بعد دست دختر را که در دست داشت به لب نزدیک کرد که مصمم شد برای جمله­ی آخر. دختر هیچ نگفت. پسر: هیچ­وقت فراموشت نمی­کنم. درب تاکسی بسته شد.
تهران بود. چهار راه ولیعصر. ساعت درست روی 14 و تکان نمی­خورد. مات صحنه شده بودم.

دخترک انتخاب کرده بود. گریه نمی­کرد. قصه به انتها رسید؟

Wednesday, June 07, 2006

فضای دانشگاه سیاه است

به خودم قول داده بودم، وقتی قبضی رسید تا آن زمان که بسطی حاصل نشده، این­جا را سیاه­تر از اینی که هست نکنم و دیگران را نیز ناشاد. اما گوئی نمی­شود. ببخشائیدم اگر بوی ناخوش­احوالی از این نوشته متصاعد است.
دیدی یکی را پای رفتن باشد و به جهد نگاهش داشته باشند را چه حالتست؟ امروز تا پای ترک تحصیل رفتم. رفتم تا از محیطی که نام «دانشگاه» را وصله­اش کردند به ناجوری و بالواقع هیچ سنخیتی با نامش که گویا در قدیم جائی بود که در آن می­آموختند و می­آموزانیدند، ندارد! یک دو شخص پیر و فرتوت که از سر ناچاری و تنگی معیشت، سختی بعد راه و مسافت و سروکله­زدن با جماعتی که آنها هم هیچ سنخیتی با نام «دانشجو» و «دانشگاه» ندارند را به­جان خریدند و گروهکی که بیشترند از جوانکانی بی­مایه و درایت و علم و تخصص را در آن به نام «استاد» خطاب می­کنند، که لابد باید وصله را با چسبی به همین نام به قامت معنی بدوزند.
نه محیط آن تخصصی است از حیث فضای ظاهری (وقتی سر کلاس فلسفه­ی غرب ناگهان بارکش­های 18تنی را می­بینی که از وسط حیاط این مثلا دانشگاه سلانه سلانه راه می­برند به آن سر این مثلا دانشگاه که مبادا مجبور باشند کمی بیشتر برانند و بی­خیال مسیر مستقیم وسط حیات بشوند و...) نه به­ظاهر اساتید آن تخصصی درست و حسابی در چنته دارند و نه آن کسانی که نامشان را به دروغ دانشجو نهادند (مثلا سرکلاس زبان تخصصی که دارید متن سنگینی را از کتاب مقدس هندوان ترجمه می­کنید و ... مشاهده کنید دوتا از همین گونه آدمیان؛ درست بیخ گوش شما، یکی­شان پفک میل می­کند و در خصوص رنگ لاک آن دیگری نظر می دهد و دیگری هم مشغول است به شنیدن سخنان این دوست گرامیش و راه به راه به ناخن­هایش سمباده می­زند. خرت و خرت) وقعی به ماجرای تخصص و درس می­نهند و هزار درد دیگر.
اگر هم کسانی باشند که خدایشان آن­ها را خلق کرده باشد برای تدریس ِ تخصصی در یک رشته­ی خاص یا استعمال ایشان در جای و مکانی خاص، اصولا قوه­ی قهریه­ای فراتر از این مقدرات هم باید خلق شود که پوست سرشان را بکنند و منکوبشان کنند و بایکوت و الخ. که قصه دراز می­شود.
در این محیط اگر خدای نکرده سوالی هم بپرسی، قاعدتا باید به همین جماعت جواب پس بدهی و اعتراض­ها بشنوی که وقت کلاس را فلانی می­گیرد. عجبا! ایشان را غمی هست به نام «وقت کلاس» که نباید با «سوالات درسی» هدرش داد!
خلاصه اگر روزگارانی مدارس ایرانی دانشجویانی از سراسر جهان جذب می­کرد، امروزه وضعش چنان است که دانشجویان ایرانی­اش را چنانچه همگان دانند؛ از این محیط فراری می­دهد. آنانی هم که زادوتوشه را می­توانند فراهم کنند، به عشق علم، غم غربت به­جان می­خرند که چاره چیست؟
خواستم بنویسم و از شمائی که درآن طرف آب هستید و دانشگاه برو، بپرسم آنجا هم چنین است یا این بدبختی­ها فقط گریبان ما را گرفته در این مملکت گل و بلبل؟

Tuesday, June 06, 2006

پدیدارشناسان بزرگ دین

این چند وقت که کمتر در وبلاگ نوشتم، به­دلیل فصل امتحانات است و گرفتاری­های خاص خودش. هرچند که هنوز شروع نشده اما گردش به دامانم نشسته. همچنین بیشتر مشغول ویرایش و مقابله­ی متنی بودم که استاد بزرگوارم جناب دکتر جلالی مقدم* ترجمه­اش کرده بودند.
بحث «پدیدارشناسان بزرگ دین» است و معرفی هفت متخصص این رشته. همانطور که در مقدمه متن آمده؛ در پايانِ شروح مربوط به سه تن از اين هفت شخصيت «‌اُتو»، «وان­دِرلِئوُ» و «الِيادِه» (آنها كه نام آورترند و سهم بيشتري در طراحي پديدار شناسي دين دارند.) بعضی از انتقادات را كه ممكن است بتوان بر آنان وارد آورد را به كوتاهی يادآور شده است. متنش را بصورت pdf درآوردم تا خوانشش برای کسانی که علاقه­مند به بحث­های دین شناسی هستند احیانا مشکل نباشد.

برای دریافتش کلیک کنید.
در ضمن؛ صحبتی یا نظری اگر بود در کامنت­ها بیاورید که استفاده کنم.

*دکتر مسعود جلالی مقدم در سال 1330 در تهران متولد شد. در رشته­ی فلسفه و ادیان و عرفان از دانشگاه تهران دانشنامه­ی کارشناسی و کارشناسی ارشد گرفت. وی دکتری خود را در رشته­ی ادیان و عرفان تطبیقی از دانشگاه تهران اخذ نمود. ایشان همچنین در رشته­ی معارف اسلامی از دانشگاه آزاد اسلامی، مدرک دکتری را کسب کرده است.
پژوهش­ها و تالیف­ها و ترجمه­های او همه در زمینه­ی ادیان است. در میان آثار او می­توان به کتاب­های آئین زروانی، تنها بازماندگان خوارج، درآمدی بر جامعه شناسی دین، آرای جامعه شناسان بزرگ دین، سه گام کیهانی و...، و همچنین ده­ها مقاله در نشریه­های علمی – پژوهشی معتبر اشاره کرد. وی هم­اکنون مدیر بخش ادیان دانش­نامه­ی عمومی در مرکز دایرة­المعارف بزرگ اسلامی و عضو شورای علمی مرکز گفت­و گوی ادیان است.

Monday, June 05, 2006

صبوحی (10)

یا دینَ مَن لا دینَ له.
ای دین کسی که دینی ندارد.

Labels:

Saturday, June 03, 2006

کوچه های خاطره

امروز در گیراگیر همه­ی مشغله­هائی که این چند وقت برای خود تراشیدم؛ رفتم و بر روی پله­ای نشستم که بیست و چهار سال پیش با پدر بزرگ خوش صدایم بر روی آن می­نشستم. ساکت. تا او سیگاری بگیراند و آرام برایم شعری، قصه­ای، مَثَلی، چیزی بخواند و مرا باز ببرد به دنیای خیالات رنگین. نق که می­زدم، برود آن سمت کوچه و از «سد مصطفی» بستی چوبی بگیرد برایم. دلم بد جور هوس کودکی کرده بود.
رفتم بر در مسجدی که پدر بزرگ در آن اذان می گفت و به بچه های محل، قرآن درس می داد. پسرک بسیجی به چشم غریبه نگاهم می کرد. به چشم آشنا نگاهش کردم. گو اینکه آنجا را و سوراخ سمبه­هایش را بهتر از هر کسی می­شناسم. رفتم داخل مسجد. با اینکه وقت نماز نبود دو رکعتی به یاد قدیم خواندم. همانجائی که پدر بزرگ مرا می­کاشت تا خودش برود به صف اول نمازش برسد.
رفتم تا پارک کودکی­هایم. ته محله. در و دیوارش را عوض کرده بودند اما حوض هنوز همان بود. همان که روزی نزدیک بود با مخ به درونش پرت شوم و پدر نگذاشت. هولش هنوز به دلم مانده. کاش می­شد مثل قدیم کودکی کرد و بر لبه­ی دایره وارش راه رفت. کاش.
جائی زیر درختان سبزش نشستم. یادم آمد همین جاها بود که پدربزرگ حمد و سوره را یادم داد. همین جاها بود که گفت من رفتنی­ام. همین جاها بود که من نمی فهمیدم چه می گوید و به بستنی­ام لیس می­زدم. در همین پارک کوچک بود که برایم زیر لبی به سنتی بس قدیمی، شاهنامه می­خواند یا سعدی و حافظ یا نوحه. در خونش هزار شعر بود، هزار مَثَل و داستان که می جوشید و کربلا. این واژه­ی عجیب ِ پر سوز و گداز. که وقتی می­آمد؛ پدربزرگ می­رفت....
حالی بود خلاصه. جای شما خالی.