Wednesday, March 29, 2006

شهر لاله ها. شهر من

خوانسارم. شهر پدرم و اجدادم. کمی صبر کنید برایتان خواهم نوشت در این بهشت چه خبر است.

Sunday, March 26, 2006

تولد زرتشت

بنا بر اساطیر ایرانی هر کس که پا به عرصه­ی وجود می گذارد از سه بخش تشکیل شده است. زرتشت نیز از این قاعده مستثنی نبوده است. این سه بخش عبارتند از 1- فَرَه 2- فَرَوَهَر و 3- جوهر تن.
نیز می­دانیم که بر اساس روایات دینی زرتشتی؛ تاریخ جهان به 12هزار سال محدود است که به 4 دوره­ی 3 هزار ساله تقسیم می­شود. در سه هزاره­ی اول، آفرینش مینوی اتفاق می­افتد که می­توانیم آن­را با تعبیر فیض اقدس یا خلق علمی که ابن عربی به کار برده است منطبق دانست (خلق معنوی). فَرَوَهَر زرتشت نیز در پایان همین سه­هزاره­ی اول همراه با دیگر آفریده­ های مینوی خلق می­گردد. در سه هزاره­ی دوم، خلقت گیتی و ماده اتفاق می­افتد. در این 6 هزار سال 2 حمله از سوی اهریمن صورت می­گیرد. اولی در پایان سه­هزاره­ی اول و دومی در پایان سه­هزاره­ی دوم. در اولین حمله، اهورا مزدا را می­بینیم که با خواندن ورد و دعا اهریمن را بی­هوش می کند اما در بار دوم حمله اهریمن را می­بینیم که تا حدی پیروز می­شود. در این مرحله است که آفرینش خیر و شر اتفاق می­افتد. در 6هزار سال باقی مانده عملا خیر و شر به هم آمیخته می­شوند. زرتشت نیز در میانه­ی این 6هزار ساله متولد می­شود. یعنی اول سه­هزاره­ی چهارم یا آخر سه­هزاره­ی سوم. بنابراین از زمان تولد وی تا پایان جهان 3هزار سال از عمر جهان باقی است.
اما این 3 عنصر (فَرَه، فَرَوَهَر و جوهر تن) چگونه با هم ترکیب می­شوند تا زرتشت به دنیا بیاید، داستانی زیبا و اسطوره­وار دارد.

1- فَرَه: این عنصر در ازل جزئی از اهورامزدا بوده است که به روشنی بی­پایان (گروستان=خانه­ی نغمه­ها یا تطبیقا "فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر" به تعبیر قرآنی و اعلی علیین و محل مرضات) می­پیوندد. این عنصر از آن­محل به خورشید، سپس ماه و ستارگان و از آنجا به آتشی می­پیوندد که در خانه­ی "زوئیش" مادر ِ مادر زرتشت می­سوزد. این عنصر در لحظه­ی تولد "دوغدو" مادر زرتشت، به وی می­رسد و چنان وی را درخشان می­کند که تا چند خانه­ی اطراف از نور "دوغدو" روشن می­گردد. این نور ایزدی، البته چنانچه همیشه­ی تاریخ چنین بوده، بر برخی از جادوان (جادوگران) گران می­آید. به حیله و نیرنگ بر پدر "دغدو" فشار می­آورند تا وی را طرد کند. ناچار مادر زرتشت مجبور به ترک خانه شده و آواره به دیار "رَ گَ" یا "ری" آمده و با "پورشسب" ازدواج می­کند.
2- فَرَوَهَر: این عنصر را دو امشاسپند* (بهمن= وُهومَنَه و اردیبهشت=اَشَ­وَهیشتَه) را در ساقه­ی هوم** آورده و به درختی پیوند زدند. این ساقه ماند تا زمان معلوم! زمانی که "پورشسب" به تلقین همین دو امشاسپند آن­را جداکرد و به خانه برد و به "دغدو" سپرد.
3- جوهر تن: جوهر تن اما توسط باد به ابر منتقل شد. از ابر باران بارید و این عنصر لازمه برای پیدایش آدمی (در اینجا: زرتشت) وارد گیاهی می شود که دو گاو آن­را می خورند. از این دو گاو تا آن زمان بچه­ای زائیده نشده بود اما با خوردن این علف، نزائیده شیردار می­شوند! این شیر را "دغدو" با گیاه "هوم" مخلوط کرده هم خود می­نوشد و هم "پورشسب" از آن می­خورد و سپس با هم همبستر می­شوند.
به این صورت است که زرتشت در ششم فروردین مطابق با خورداد روز از این ماه، پا به عرصه­ی وجود می­گذارد.
میلادش به دوست­داران نور و پاکی مبارک باد.


* امشاسپندان صفات برتر تشخص یافته در دین زرتشتند که با یکدیگر دایره­ی کمال را تشکیل می­دهند. به اینان "فروزه­های ایزدی" هم می گویند. چراکه اینان تابش­هائی از نور مطلق (اهورامزدا) هستند.
** هوم یا هومه (در هند سومه) گیاهی نشئه آور و مستی­زا بوده که با آئین و آداب مفصل و خاصی توسط آریائیان قبل از ظهوز زرتشت استعمال می­گشته است. خصوصا در مراسم قربانی از جایگاه ویژه­ای برخوردار بوده است. زرتشت استعمال آن و اصولا هر چیز که مستی­زا باشد و عقل را زایل کند و همچنین مراسم قربانی گذاری را منع نمود. اما بنابر این اصل کلی که "یک نفر نمی­تواند فرهنگ یک جامعه را تغییر دهد" بعد از مرگ زرتشت کاهنان و موبدان به تدریج، چنانچه می­بینیم به آن تقدس بخشیدند و باز استعمال آن رواج یافت!

Saturday, March 25, 2006

وادی خاموشان

جناب عزرائیل گویا خواستگار طایفه­ی ما شده و کم کم می خواهد پاشنه­ی درب فامیل­ها و آشنایان را از جا بکند. ول نمی کند. در یک ماه گذشته 5 نفر از آشنایان و فامیل ها را به میمنت و مبارکی از دیار فانی به دیار باقی کشاند. خیلی راحت همه­شان رفتند. بدون درد و خون­ریزی. و البته که ما هم تا همین امروز مشغول مسافرت از شهر و دهات دور و نزدیک به متوفی؛ جهت انجام فریضه­ی دینی مرده کِشون بودیم.
الیوم به شرف زیارت غسال­خانه هم نائل آمدم. رفتم و دیدم که مرد­گانِ بسان چوب­هایِ خشک را تطهیر می کنند و سد رو کافور مالی­شان می­کنند و دست آخر سر کیسه شان می کنند و خلاص. دیدم که خودم هم روزگاری باید مهمان همین برادران عزیز شوم و جائی همین دور و بر آرام بگیرم. البته بستگی به نوع مرگ نیز دارد. شاید جنازه­ای هم نیابند که بخواهند زحمت تغسیلش را به دوش غسال­های عزیز و سایر امورات را به دوش همراهان متوفی بیندازند. آن­هم به قیمت­هائی که "دود از کفن برآید". قیمت قبر از نوع عمومی­اش که مجانی است و در قطعه­ی بیابانی است شروع می شود و به دو طبقه های 50 میلیون تومانی هم می رسد. بالاترش را هم شنیدم که البته از آن­جائی که بنده و خوانندگان وبلاگ و کلا اهالی وبلاگستان را مایه اش فراهم نیست، بی خیال می شوم از نوشتنش. "عملیات غسل بزرگسالان: 200.000 ریال" (قیمت­های روز است. فکر کنم بعدها همراه تورمی که انتظار می­رود جناب دکتر و دولت خاکی­اش؛ مسببش شوند، بالاتر رود!) که درشت در چند جای مرکز کامپیوتر بهشت زهرا به همراه نرخ سایر خدمات نوشته­اند. الخ.
جمال حوری و پری­های مشایعت کننده­ی جنازه­ها را هم دیدم. همه لباس های مد روز عید به تن کرده با موهای های­لایت شده و خلاصه هفت قلم آرایش. زیر زیرکی خنده­کنان و با عشوه­های فراوان مشغول بودند به همراهی جنازه. چشم برزخی هم نمی­خواهد البته دیدنشان. برخی هم از دور منتظر می­شوند و روی صندلی­های سبز رنگ بهشت با خنده می­نشینند تا سایرین به آنها بپیوندند.
-
تمام که می شود مراسم کفن و دفن یک باره یاد مصرعی از حضرت حافظ می افتم. دفعتاً می بینی که رفتند همه. خاموش می شود این وادی. گریه ها را به جای دیگر می برند عزاداران. ترست می­گیرد و فقط صدای باد است و باد. خاک را می­بینی که با باد به پرواز درآمده. خاکی از مُرده­ها. می­روم و زیر لب تکرار می­کنم: عاقبت منزل ما وادی خواموشان است!

Tuesday, March 21, 2006

نگاه به پشت سر

ماندیم و ماندیم و نرسیدیم. فغان و فغان که در طلب گنج­نامه­ی مقصود، خراب جهانی شدیم از غم و نشد. نشد که نشد عزیز!
داشتم فکر می کردم به سال قبل که چگونه بود و چگونه گذشت. بد بود و بد گذشت. تمام شد و با آن بسیاری از کسانم رفتند. من ماندم و دنیائی خیالی از واقعیت­های موجود! سال خوبی نبود. شرح غصه را قصه نمی­خواهم کردن اما چه کنم که بار گرانی است و لاجرم گوئی باید کِشیدش سالیان سال که شاید ماجرا همان باشد که گفته است: ولا یُمکنُ الفرار من حکومتِک!
درجا زدیم. سال قبل سال درجا زدنم بود. بی هیچ دستاورد مفید فایده ای. وقتی می­بینم که چه لحظه ها از کف گریخته لجم می­گیرد. چه کار می­توانستم بکنم؟ هیچ. به گردن قضا و قدر می­اندازمش. ما مقهوران طبیعتیم. بدون شک. براستی که ما ترس خوردگانیم و لحظه لحظه مشغول تجربه­ای تلخ و جدید از ترس بودیم. بی هیچ شک و شبهه­ای. گو هر لحظه­ای که بشر خواسته کمر طبیعت را خم کند به اطاعت از خودش، طبیعت به صورتی دیگر رخ می­نماید و ضربه شستی نشان ابناء بشر می­دهد. در هایکوهای سرزمین ژاپن آمده: زن بی فرزند چه ظريف رفتار می­كند با عروسك­ها.* ما ماندیم با عروسک­های دست­ساخته­ی خودمان. درست که ظریفانه برخورد می­کردیم اما بالاخره که مشغول عروسک بازی شدیم. جاماندیم و ماندیم و خلاصة‌ الکلام این که درجا زدیم عزیز!
سال قبل پُر بود از سوءتفاهم­ها. پُر از کینه­ها، بد دلی­ها و خوره­گی­های روح و جسم . رنج­هائی که وقتی به آنها فکر می­کنم، پشتم می­لرزد و کابوسی شده برایم که مبادا پیش بیایند باز. هنوز از داغ ماجراهای این سال غصه­ها و قصه­ها دارم. کاش هیچ وقت به سراغم نیایند باز. باز خدا را شکر که جان به­در بردم.**
سال قبل اما همه­ی اینها را داشت و بدترش را هم. این­که به این واقعیت تلخ دست یازی که روزگار غریبی است. غریب آنچنان­ که کسی را که بزرگش کردی هم برود پی همین واقعیت های موجود یعنی زندگی که گویا در این زمانه شرط لازم و کافی­اش؛ بی خیال تمام خاطرات و دلبستگی­های قدیمی شدن است. یعنی برود و فکر نکند که کسی بود که مرا با او کاری بود. غریب؛ چراکه باید تنها بمانی و غریب. روزگار دلتنگی بود این سال قبل.
دلم نمی­خواهد داستان را کلیشه­ای کنم و حرف­های "صد من یه غاز" ردیف کنم برایتان که بله می­شود از دردها و غم­ها پله و نردبانی بسازی برای روزگار بهتر. کدام روزگار بهتر؟ وقتی دردهائی هستند که هنوز پشتت می­لرزد وقتی به یادشان می­آوری و این دردهای خوره­وار مشغولند به انجام وظیفه، دیگر کدام روزگار بهتر. بهتر از حیث بی­خیالی بیشتر حتما. من که اهلش نیستم عزیز!
روزگارم در سال گذشته ورق­های اساسی خورد. ورق­هائی با داستان­هائی اساسی­تر. اما این باعث نشد تا من نمانم. بگذریم. باید گذشت و گذاشت.
مذاقتان تلخ شد؟ ببخشیدم. جای دیگری نبود که درد دلی مانده را بگویم.

پ.ن. شمائی که یک سالی را آمدید و قلم رنجه­هائی از جنس هذیانات را خواندید هم اگر چیز دیگری در این مدت یافتید برایم بنویسید.

* هایکو. شعر ژاپنی. ترجمه احمد شاملو و ع.پاشائی.
** این جان به در بردن را بگذارید به حساب عشق ِ یک هم نوع. یک انسان که در این روزگار حکم کیمیا دارد. امید دارم در این سال جدید جلوه­اش کامل شود برایم. ذوق کنید لطفا. چرا که اگر بیاید و بماند، آن­چنانچه قصد این است، می­توانم قول بدهم که به این تلخی ننویسم برایتان.

Monday, March 20, 2006

عیدانه

معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

(مولوی)

Sunday, March 19, 2006

شادیت مبارک باد!

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

Thursday, March 16, 2006

آتش کاروان

عجب دلم گرفت. باور کنم؟ علی آقا تجویدی را باید دیگر مرحوم بخوانم؟ عجب از این زمانه. ابرمردی بود در ساخت و ساز آهنگ. دوستی می­گفت بی­شمار آهنگ و تصنیف دارد فقط در مایه­ی دشتی که همه به دستگاه حزن و غم می­خوانندش. عجب زمانه­ای شده. او را بسیار از نزدیک دیده بودم. وقتی قرار شد ارکستر ملی باز شروع به کار کند و شجریان بخواند در آن چند شب طلائی؛ اتفاقی شد که در کنارش قرار گرفتم. وقتی هر قطعه تمام می­شد، می­شد از خطوط صورت پیرمرد که به قول خوش بیست سال برای دیوارهای اتاقش ساز زده فهمید که در پوست خود نمی­گنجد. عجیب است عجیب. رفتن کسانی که دوسشان داری به­خدا عجیب است. این که یک­باره بروند و تو ندانی که چرا. عجب دلم گرفت. باور کنم؟
مطالب مرتبط:

Labels:

Monday, March 13, 2006

خنده هایم کو؟

تهران. 24 سال پیش تر نبود که من می­خندیدم. این­گونه. 10 روزی مانده به آن خنده. به سالگرد آن خنده. قیافه ام در این 24 سال چقدر کِدر شده! می­فهمی سوشیانت؟ قیافه ام کدر گونه شده. مثل این اتاق خالی. مثل رنگ این خانه. خانه سیاه است. می­فهمی سوشیانت؟ اگر این عکس نبود شاید به یاد نمی­آوردم که اینگونه بودم. بدینسان خنده را 24 سالی است که گم کرده­ام.
سوشیانت خاطرات من! وقتی که سیرتم کدر شد. صورتم نیز هم. دل سیاه شد؛ صورت که جای خود دارد. دیگر تمام است. صورتم سیاه است سیاه. می فهمی عزیز من؟
بهار دارد می آید و من قدمهایش را بر دوشم احساس می کنم. دوش که نه بر خطوط چشمانم که دیر زمانی است به انتظارش به دشت­های خاطره خیره نگریستم. به انتظار دخترک مغازله­های بهاری­ام. به دشت­ها خوب خیره شدم. 24 سالی می شود که دیر زمانی نیست گویا. اما پیر شدم. گوئی 240 سال عمر کرده­ام پس از 3 سالگی­ام. پیرم کردی دخترک مغازله­ها. پیر.
خنده هایم کو؟ راستی آیا بهار نزدیک است؟

Saturday, March 11, 2006

صبوحی (7)

عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
(مولوی)
پ.ن. برگرفته شده از وبلاگ فراق. ببینیدش و حظ کنید.

Labels:

Friday, March 10, 2006

جناب استاد: نیم فاصله

خوب. الحمدلله حضرتش کشف شد. این نیم­فاصله­ی کذائی را می گویم. از وقتی سیدنا "خوابگرد" کک به تنبانم انداخته که نیم­فاصله­ به کار ببرم، مدت­هاست که می گذرد. این برنامه­ی کذائی معرفی شده اش هم به درد من نخورد. کل صفحه کلید را عوض می کند و برای من که با این سیستم جدید 4-3 ماهی است خو کردم تغییر ذائقه دادن بسی مشکل بود که بالاخره فهمیدم باید چه کرد و حسابی شادمان شدیم و به قول داور نبوی، در قسمت مربوطه عروسی مفصلی برپا شد که بله؛ ما هم برای نوشته­جاتمان ارزش قائلیم و الخ.
توصیه می کنم خوابگرد از این به بعد که این قضیه را جا انداخت به فکر امثال من باشد که راه­به­راه می خواهند از این تکنولوژی جدید استفاده کنند و سلام و صلواتی به روح پر فتوح اجداد پاک و مطهرش نثار کنند. سلام الله علیهم اجمعین.
مثلا من نمی­دانم این واژه­­ی "راه­به­راه" با ید با نیم­فاصله باشد یا خیر؟ یا "مدت­هاست..." را باید جدا بنویسم یا نه؟ خداوکیلی چون در دبستان یادم ندادند الان هم وقت ندارم که غلط­نامه­های مفصل حضرتش را بخوانم کم­کم یادمان بدهد. بازهم سلام و صلوات می فرستیم به روح اجدادش. صلوة‌ الله علیهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین و رحمة‌ الله و برکاته‌.

تست آزادی

می گویند وبلاگ جائی است که می توان با آن اندازه ی آزادی را محک زد و میزانش را در جامعه ی مخاطب سنجید. راست گفته اند. از این به بعد مجبورم نظرهای خوانندگان عزیزم را قبل از انتشار مورد بازبینی قرار دهم. چرا؟ چون در این مدت، بارها مورد بی احترامی و فحاشی قرار گرفته بودم. مانند بعد از مقاله ی "حمله به تصوف" و حتی کار به تهدید و ارعاب کشید اما نه این طور که امروز. هرچه بوده خطاب به خودم بوده و توسط ایمیل یا کامنتی کوچک. امروز اما وضعیتی ناهنجار را شاهد بودم که در کامنت های چندین پست، فحاشی های بی دلیل گذاشته بودند. از خودم که بگذرم خطابش شعور سایر خوانندگان بود. این گونه بود که مجبور شدم سیستم Moderate comments را با آنکه دوست ندارم به راه بیاندازم.
از این به بعد دوستان فحاش می توانند هر آنچه دل تنگشان خواست را برایم ایمیل کنند. این گونه شاید کمی آرام بگیرند و عقده های درونیشان را کمی تسلی دهند. باقی بقای دوستان.

Thursday, March 09, 2006

درویش مست

دلم برایت تنگ شده مَرد! عجب درد بدیست دلتنگی!

صبوحی (6)

حق بین نظری باید تا روی ترا بیند
چشمی که بود خود بین کی روی خدا بیند
(مولانا سیدعمادالدین نسیمی)
پ.ن. از جوانی که این بیت می خواند پرسيدند اين شعر از کیست؟ گفت از من است. خواستند او را بیاویزند. سید نسیمی خود را رسانید و گفت: از من است تا آن که نسیمی را گرفتند و پوست کندند.نوشته اند یکی از فتوا دهندگان گفت: این مرد چنان کافر ست که اگر یک قطره از خونش بر عضو کسی بچکد؛ قطع آن عضو فرض است. بر حسب اتفاق؛ هنگام پوست برگرفتن از پيكر نسیمی؛ قطره خونی بر انگشت آن به اصطلاح قاضی که در مراسم حضوری فعالانه و نزدیک!! داشت؛ چکید. به قاضی گفتند که دقیقه ای پیش چنین می گفتی. گفت: من آن بر سبیل تمثیل می گفتم. نسیمی فی الحال گفت اگر یک انگشت زاهد را ببرند باز می گردد تا به حق پشت کند بنگر که این بیچاره عاشق را سراپا پوست می کنند و او دم بر نمی آورد.
چون خون بسیاری از او رفته بود، رنگ چهرهاش به زردی گرایید. گفتند : چرا زرد روی می گردی؟ گفت من خورشید آسمان عشقم؛ که در افق ابدیت طلوع کرده است. نسیمی در سال 838 ه.ق مقتول شد.

Labels:

Tuesday, March 07, 2006

خودمانی با خدا!

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای، هر جا روم، قصد مقامت می کنم (مولوی)

آن روز که عهد با ما بستی و "قالوا بلی" شنیدی؛ چُنینت گمان بود که سرکشی عاصی چو من بیاید و آداب بندگی به قرار خود کند نه تو؟
تو را بنده ای چنین گمان بود که قبول طاعتت، چنان که به جبر تجلی نورت بر او بود، به اختیار کدورت معاصیش گزیند؟
آن روز تو را پندار چنین بود که بنده ات روزی به درگاهت چونان عریان شود که ببین. هر چه هستیم اینیم و لاغیر؟ که دعوی خویش به درگاه مولایش برد، آن هم به فضاحت؟ تو را گمان بر این بود که آنچه مکتوم داشتند یکی بیاید و عَلَمَش کند به پیش خلق تا بدانند که چون خدائی دارند؟
خیالت بود یکی آنچه شیخ خرقانی نکرد، آن کند. بی دلیل.*
که محب را چو عصیان در تحبب نبود، محب نام نکردند.
* نقلست که شبی نماز همی کرد، آوازی شنود که: هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ گفت: ای بار خدای، خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من. / تذکرة‌ الاولیا. عطار نیشابوری. باب شیخ ابوالحسن خرقانی.

Sunday, March 05, 2006

به نام نسل بهار

ما از این نسلیم
نسل دخترکان چشم سیاه
پسران رشید
نسل مادران گیسو کمند
پدران عاشق
ما از این نسلیم
نسل بهار، بهار، بهار مست.
آری ما از این تباریم
تبار زنان صحرائی
تبار دخترکان انتظار* در دشت های یکدست سفید.
نسل عاشق روزگار.

جهان را بگو
ما را به خاطر بیاورد
آن روز که نه عدالت بود و نه عشق
ما هر دو را فریاد می کردیم و می بخشیدیم
جهان را بگو
بشناسدمان
به نام عشق
که در خونمان جاریست.
ما ساده ایم و هیچ نداریم.
ما همچنان کودکیم و کودکی می کنیم
و چو کودک به عشق زنده ایم.

* وام گرفته شده از شاملو

Friday, March 03, 2006

دل وحشی

این حدیث باشد برای کسانی که غیر از این می اندیشند!
قال علی علیه السلام : " قلوب الرجال وحشیة ، فمن تالفها اقبلک علیه ".
دلهای انسان ها همچون حيوانات وحشی است، هر کس از راه محبت وارد شود با او الفت مي گيرند.

دل تنگی های این روزگار

مقدمه ی اول:

باز، هی می بينی اش؟
همين موجود سربزير را می گويم
ميان اين همه چوبه دار
هزاران سال است که شاهد نمايش تکراری دارزدن است
هی سربه زير، ريزريز می خندد
و هی قامتش را تند تند تکان می دهد
و جلو می رود هی آنها عصبانی می شوند ازتکان خوردنش
...
هميشه آمده اند قامت راستِ سر به زيرش را بلند کرده اند
سرش را به بالای دار برده اند
هی ديده اند اين که سرش بر دار بلند شده
آن نيست که هی تکان می خورد
هی گيج شده اند ...هی نفهميده اند...
بازهی همين موجود سربه زير، ريزريز خنديد...
... هنوز هم نفهميده اند
که تمام هويت آن چيزی که هزاران سال است
می خواهند سرش را بربالای دار ببينند، سربه زير بودنش است
می بينی اش چگونه تکان می خورد؟
قلم را می گويم *

مقدمه ی دوم:

امروز که می گذرد مانند بسیار روزها که گذشت، کسی را، چیزی را، دعوای فهم درست دربر می گیرد. که این قطاری است، متحرک و ناایستا و بر در هر که در این جهان می آید گذری می کند و اگر زاد و توشه اش مهیا باشد می بردش. آنکه در این مرافعه سربلند می شود را عالِم می گویند. چه با قلم و چه بی قلم! قلم اسبابی است از حیث کاربرد مانند زبان که حرف را میزند. آنکه قلمش ندهند زبانش می دهند تا علمش را بر زبانش جاری کند همچنان که بسیار عالمان چنینند. اما قصدم از این نوشتار مخصوص کردنش به اهل قلم بود و این که اینان را فضیلتی است بر سایرین علما.
اگر نیک نگه کنی فضیلت ایشان به روشنی مشهود است. اهل قلم را اسبابی است که اگر روزگار یاری کند و کتابتشان به دست حریق نسپرد، آن را برای بعدها ضایع نمی گرداند و برای همیشه مستدامش می کند. قلم را خاصیت این است که حرف را که مکتوب می کند، از آن سند می سازد برای آینده. فلذا رسالت آدمیان اهل قلم از این جا سخت می شود که حرفشان در حصار کلماتی مکتوب درآمده و به روشنی قابل نقدند و معارضه ی فکری آیندگان... .**
-
وقتی می نشینی و فکر می کنی که این چه خوره ای است که به جان آدمیان می افتد تا بنویسد و نترسد که فرداها درباره اش چگونه قضاوت کنند. بتش را بسازند یا بر سرش بزنند و لعنتی نثار روحش کنند، می مانی که چه کنی و برای منی که روزگاری است در خلوت برای خودم می نویسم و کمتر شده حرف دل را با دیگری تقسیم کنم این ماجرا سخت تر می شود. در این نزدیک به یک سالی که مداوم به نوشتن در وبلاگ پرداخته ام، بسیار شده قید نوشتن را در این صفحه زده ام. یا حرف آن قدر خصوصی و درونی بوده که لزومی برای عیان کردنش نیافتم یا چیزی از جنش محافظه کاری و شاید رعایت شان و منزلت کسی باعث شده تا بی خیال نگارش آن در اینجا بشوم. نوشتن سخت است. مخصوصا اگر دردت درست نویسی باشد مناسب شخصیت خوانندگانت که از سراسر دنیا می توانند به سراغش بیایند و بخوانندش، سختی اش دوچندان می شود.
قلم را توتم خود کردن عده ای، تورا هم برآن می دارد تا راه ایشان را بروی اگر دوستشان داشته باشی. این همان است که چون دردی لهیب می زند بر جان و دل. زیر بار این توتم پرستی رفتن کمری می خواهد که قید بسیار آسایش ها را زده باشد. اهل این قبیله چنان که افتد و دانی غیر از این هم نبودند. چه کمرها شکسته کردند زیر بار فهم درست. در خاموشی کوشیدن برای بیداری عده ای خواب زده سخت است. آری می شود با خاموشی هم کسی را بیدار کرد.
در این میان هم کسانی هستند که می پسندند که خواب بمانند. کسانی دیگر هم هستند که وظیفه دارند که صدای خواموشی ِ بیدار کنی را که همان تعقل است را درجا خاموش سازند. مبادا نور این چراغ به قول شریعتی: خوابِ خفتگان ِ خفته را آشفته سازد.
این کسان غم اربابان خود دارند تا مبادا این صدای بی صدا گزندی به ایشان رساند. اینان بنده ی اربابانی هستند مرگ پیشه. هم خود به روز مرگی خود زنده اند هم دیگران را دچارش می کنند. چه می شود کرد. یکی زندگانی بخش می شود و دیگری مردگانی. بدبختانه گوششان هم تیز است تا اگر صدای کوچکی غیر از مجیز اربابان خود شنیدند برای ساکت کردنش اقدام عاجل مبذول فرمایند!
وضعیت را عده ای بحرانی می کنند و خود به حاشیه ی امنی پناه می برند. دغل بازی می کنند و دروغ افکنی. دودی که بلند می شود به چشم چه کسی می رود؟ حال نگاه کنید که اگر کسی هم به فریادی بخواهد اعلام حریق کند و نتواند یعنی نگذارند که بتواند؛ چه غمی می آید سراغ آدم. غمناک است. مگر نه؟ غمناک تر از آن این است که آنکه می خواسته فریاد کند را بگیرند و داخل معرکه ی آتشینش بیندازند. تو ببینی که عجب! آنکه روزی می خواست فریادی بکشد و خطر را اعلام کند و شاید نیمه دادی هم چه با صدا چه بی صدا کشیده باشد، حال خودش را افکنده اند در آتش واقعه.
پ.ن: اینکه می بینی حرف ها گونه گون شده اند و یکنواخت نیستند را به دل نگیر. پنداری هذیاناتی است حول محور قلم!

* قطعه شعری درخور ستایش از دوست عزیزم tehrani.
** از حاشیه نویسی های پدر بر کتاب "انتظار، مذهب اعتراض" مرحوم دکتر علی شریعتی. عنوان این نوشته نیز از تیتر ابتدائی همین حاشیه نویسی است.

Thursday, March 02, 2006

ترافیک فکری

چیزی بین احساس نوشتن یا ننوشتن دارد درونم را فشار می دهد و بد جور باعث ترافیک فکری شده که مانده و به قول داریوش گذاشتم تا خوب بپزد تا فردا یا فرداهای دیگر به سراغش بروم.
الغرض از این دوخط نوشته؛ میهمان کردنتان به حکایت پرستوی عزیز بود از حس مرموز استادیوم بی آزادی. دست مریزاد دارد.
توصیه می کنم عکس های مرتبط با لینک را هم ببینید.