Thursday, January 04, 2007

قصه‌ها و غصه‌ها

داریوش! خسته­ام برادر. چندی است ورد گرفته ام که چون می­کنند با غم بی­همزبانی­ام! خسته­ام از سخن گفتن و طعنه شنیدن­های بی­جا و باجا، این همه فحش خوردن از این و از آن. حافظ می­گوید: تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم. چه غلطی کرده­ام مگر؟ به خدا این همه فراق سزای من نیست. چقدر مگر جان دارم؟ یکی نیست داد من بستاند از آن دل­ستان. یقه­اش بگیرد و بگویدش آخر با من چه کارش است؟ آن­هم یکی مثل من درویش ِ یک­لا قبا. یکی نیست به او بگوید آخر هم قد توست که از دور و نزدیک به طعنه و نیش، جگرش می­خراشی؟ به خدا من تحمل نکنم ار او روا می­دارد!
سخت جانی می­خواهد. یا این­ام عطا کند یا بی­خیال هر چه صحبت و گفتگوست باید شد. قبول داری اخوی؟

2 نظر:

Anonymous Anonymous نوشته...

سلام اخوی،
زياد اتفاق خاصی نمی‌افتد. وضع بر همين منوال است که گفتی و بر همين منوال خواهد بود! «با هیچ کس نشانی زان دلستان نديدم». زياد به خودت فشار نياور. کمی بايد رندانه ماجرا را برگزار کرد. کمی آرامش. کمی اعتزال. کمی دامن کشيدن. مردم دنيا را که نمی‌شود يک‌شبه عوض کرد. او را هم نمی‌شود. پس «بنشينم و صبر پيش گيرم». و عشق را، عشق را بايد آزمود. در هر لباسی. در هر چهره‌ای. چهره‌های مختلفِ عشق را که شناختی، کمی آرام‌تر می‌شوی. عشق صدها چهره دارد.

8:15 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

«دل را باید به دستور، متوجه غیب نمود و از غیب خود رو به غیب مطلق آورد که پراکندگی خیال و وساوس، رفع و هموم، یکی گردد و نفس، پاکیزه شود...»
پند صالح

8:31 PM  

Post a Comment

خانه >>