داریوش! خستهام برادر. چندی است ورد گرفته ام که چون میکنند با غم بیهمزبانیام! خستهام از سخن گفتن و طعنه شنیدنهای بیجا و باجا، این همه فحش خوردن از این و از آن. حافظ میگوید: تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم. چه غلطی کردهام مگر؟ به خدا این همه فراق سزای من نیست. چقدر مگر جان دارم؟ یکی نیست داد من بستاند از آن دلستان. یقهاش بگیرد و بگویدش آخر با من چه کارش است؟ آنهم یکی مثل من درویش ِ یکلا قبا. یکی نیست به او بگوید آخر هم قد توست که از دور و نزدیک به طعنه و نیش، جگرش میخراشی؟ به خدا من تحمل نکنم ار او روا میدارد!
سخت جانی میخواهد. یا اینام عطا کند یا بیخیال هر چه صحبت و گفتگوست باید شد. قبول داری اخوی؟
2 نظر:
سلام اخوی،
زياد اتفاق خاصی نمیافتد. وضع بر همين منوال است که گفتی و بر همين منوال خواهد بود! «با هیچ کس نشانی زان دلستان نديدم». زياد به خودت فشار نياور. کمی بايد رندانه ماجرا را برگزار کرد. کمی آرامش. کمی اعتزال. کمی دامن کشيدن. مردم دنيا را که نمیشود يکشبه عوض کرد. او را هم نمیشود. پس «بنشينم و صبر پيش گيرم». و عشق را، عشق را بايد آزمود. در هر لباسی. در هر چهرهای. چهرههای مختلفِ عشق را که شناختی، کمی آرامتر میشوی. عشق صدها چهره دارد.
«دل را باید به دستور، متوجه غیب نمود و از غیب خود رو به غیب مطلق آورد که پراکندگی خیال و وساوس، رفع و هموم، یکی گردد و نفس، پاکیزه شود...»
پند صالح
Post a Comment
خانه >>