Tuesday, August 14, 2007

هم‌سلولی

متن زیر نامه‌ی کوتاهی‌ست از یک دوست. برای ثبت در خاطرات این‌جا می‌آورمش. سوشیانت
سلام هم‌سلولی
مرا یادت هست؟
همانی که به یک جرم «اینجا» زندانمان شده بود .
همانی که با هم – برای این‌که عضلات اندیشه‌مان خشک نشود – سلولمان را و سلول‌های دیگر را وجب می‌زدیم و گاهی دست و پنجه‌ای نرم می‌کردیم.
همانی که تو با آن کلاه کج و عینک و ریش او را یاد کافه‌های پاریس و شعر و نقاشی و بحث و فلسفه می‌انداختی و گاهی یاد پیاژه.
همانی که گرچه دلش جای دیگری‌ست اما فکرش برای تو تنگ شده و نه تنها فکرش که جای خالی تو، سلولش را نیز تنگ کرده است.
خوش به حالت، رها، بی‌آنکه حتی چمدانی از سلول برداری رفتی و حتی از بدرقه هم بی‌نیاز بودی، بعد از رفتنت غبارهای تو را از سلولمان زدودند و باقی مانده‌هایت را بین سایه‌ها قسمت کردند و من تنها ماندم، تنهای تنها میان سایه‌های سکوت، میان سنگ‌ها و تیغ‌ها. و شاید آن‌که در سلول مانده دیگر من نیستم، شاید من نیز با تو رفتم ....
به احترام لحظه‌هایی که با هم فکر کردن را فریاد می‌زدیم.
الف. ح. ی.