همسلولی
مرا یادت هست؟
همانی که به یک جرم «اینجا» زندانمان شده بود .
همانی که با هم – برای اینکه عضلات اندیشهمان خشک نشود – سلولمان را و سلولهای دیگر را وجب میزدیم و گاهی دست و پنجهای نرم میکردیم.
همانی که تو با آن کلاه کج و عینک و ریش او را یاد کافههای پاریس و شعر و نقاشی و بحث و فلسفه میانداختی و گاهی یاد پیاژه.
همانی که گرچه دلش جای دیگریست اما فکرش برای تو تنگ شده و نه تنها فکرش که جای خالی تو، سلولش را نیز تنگ کرده است.
خوش به حالت، رها، بیآنکه حتی چمدانی از سلول برداری رفتی و حتی از بدرقه هم بینیاز بودی، بعد از رفتنت غبارهای تو را از سلولمان زدودند و باقی ماندههایت را بین سایهها قسمت کردند و من تنها ماندم، تنهای تنها میان سایههای سکوت، میان سنگها و تیغها. و شاید آنکه در سلول مانده دیگر من نیستم، شاید من نیز با تو رفتم ....
به احترام لحظههایی که با هم فکر کردن را فریاد میزدیم.
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>