کابانکه مابیتشو
نوری که از لابه لای خیزرانها به درون کلبه میتابید، روی پوست سیاه زن راه میرفت و با کاویدن فراز و نشیب اندام او، «کابانکه مابیتشو» را به سوی بیداری فرا میخواند. کابانکه خسته و خواب آلود غلتی به سمت راست زد تا دوباره خواب را مز مزه کند، اما انگار چیزی به یادش آمده باشد؛ صاف نشست و به کودکانش زل زد. شکم ورآمده و پوست چروک کودکان، توان هر گونه احساس لذت از زیباییهای محیط را از کابانکه سلب میکرد ، بچهها از سه روز پیش چیزی نخوردهاند و او تصمیم گرفته بود امروز پیش از همه به سراغ خرچنگهای خفته در سوراخ صخرههای ساحلی برود.
کابانکهی 17 ساله یکی از 4 میلیون کاتانگایی بود که در سرزمینی حاصلخیز به وسعت فرانسه در شرق آفریقا به دلیل جنگ و خونریزی در فقر کامل به سر میبردند. او همراه سایر اهالی روبی پس از آغاز شورش و جنگ، در دشتهای بدون جاده، کنار برکهها و آبشارها پراکنده شده بودند تا شاید خود را به شهرهای کوچک برسانند و اکنون کنار دریاچه بودند.
اینجا کنار اوپمبای همیشه آرام جای خوبی بود، گرچه از بارش غذا خبری نبود اما از سربازان دولتی و کفتارهای شورشی نیز اثری نبود، چرا که سربازان و کفتارها، هلیکوپترهای امدادی را تعقیب میکردند و به هر کجا آنان غذا میباریدند، اینان گرد مرگ میپاشیدند. ماه پیش کفتارهای شورشی خواهر او را با خود برده بودند و هفته پیش نیز سربازان دولتی پسرعمویش را به سرزمین ارواح فرستاده بودند. گویی هیچ کس نمیخواست آنها زنده باشند و او باید شاکر میبود که جزء معدود بازماندگان تقدیر خشن روزگار کشور بود.
احساس ضعف میکرد، باید تا از حال نرفته بود و گرسنگی از پایش در نیاورده بود، چاقو را بر میداشت و زود میجنبید. از دلفی کاپیا – پزشک بدون مرز - شنیده بود که: «در اینجا مردم بیشتر از گرسنگی میمیرند تا جنگ» چقدر خوشحال بود که آنگوزا هنوز چشمان درشت در حدقه فرو رفتهاش را باز نکرده است، زمانه فرصتی برای رشد به دخترک نداده بود و آنقدر در نوزادی درجا زده و سختی کشیده بود تا در سه سالگی پیر و چروک و آماده مرگ شده بود. چشمان کم فروغش که حتی قادر نبودند برای زنده ماندن التماس کنند، عذاب هر روزه روح بیوهی جوان بودند، او را همانطور که در خواب بود برداشت و روی پشتش گذاشت و با پارچهای به خودش بست اما پسر را همانطور در عالم رویا رها کرد، این دو تنها یادگارهای شوهرش بودند، مردی که ماهها بود جز چاقویی، دسته عاجی و خاطراتی رنگ باخته برای این زن اثری در میان زندگان نداشت.
گرچه بیش از 15 سال نداشت اما از دو سال گذشته که برای فرار از مرگ و فقر به نیروهای دولتی پیوسته بود به اندازه تمام عمر، جنگ و کشتار و قتل و غارت دیده بود و به اندازه یک شب عمرش نتوانسته بود راحت بخوابد، چرا که منتظر بود قمهای بلند، فاصلهای همیشگی بین سر و بدنش ایجاد کند و شاید همین انتظار وحشیاش کرده بود.
او هم اهل کاتانگا بود و زخم بسیاری از دستهای بیرحم شورشی و دولتی بر دل داشت، ماهها پیش وقتی در دشت به کمین نیروهای دولتی دچار شده بودند، محصور بوی کباب و خون و آواز درد و فریاد و سفیر گلولههایی که بدن همراهانش را دریده و ارواحشان را در دشت میپراکند، ترجیح داده بود سربازی دولتی باشد تا جسدی کاتانگایی و اگر قرار است کاتانگاییها مورد هجوم و غارت و تجاوز باشند او غارتگر باشد نه غارت زده، از همان لحظه گویی از کودکی به میانسالی پرتاب شده باشد، تمام غرایزش بیدار شده بودند تا به کام برسند.
کابانکه خمیده و جستجوگر در فضای باز ساحل امتداد داشت، سرباز هم خمیده و جستجوگر از لابه لای شاخ و برگ درختان خود را به مرز مشخص جنگل و ساحل رساند. نگاهی به اطراف چرخاند و همچنان که دور و بر را میپایید همچون گربهای نیم خیز شد. در یک آن صدای نعره گامهای وحشی دونده در ساحل طنین افکند، قدمهای کوچک و ترسان نود درجه به سمت راست چرخید، اما پیش از آنکه فرصتی برای فرار بیابد قنداق اسلحه استخوانهای کتفش را درهم پیچید، او تنها توانست در بین آسمان و زمین چاقوی کوچک را در مشت بگیرد. از شدت ضربه بچه از پشت مادر جدا افتاد و صورتش میان شنها و سنگها تقسیم شد. نقش ظریف اندامی زنانه در حالتی وحشت زده و رقت انگیز بر شنها حک شد و صدای دریده شدن لباسی فرسوده در خاطره سکوت شنها جا ماند.
اما بالاخره احساسات مادرانه بر ماتم کابانکه چیره شد و اندیشه پسرک به جانش افتاد، دوباره دقایقی به آنگوزا خیره شد و فکری در ذهن نیمه هشیارش جان گرفت، شاید تقدیر این بوده که مرگ این، تداوم آن باشد، شنیده بود در ایام قحطی و خشکسالی زنهای بسیاری کودکان مرده یا ضعیف تر خویش را برای بقای زندهها و قویترها خرج کرده بودند و معتقد بودند به این ترتیب هر دو روح در یک کالبد زنده خواهند ماند. شاید آنگوزا هم اگر میتوانست شکم برادرش را سیر کند، در کالبد او زندگی را ادامه میداد. با این افکار کارد را از میان شنها یافت، آنگوزا را از زمین بلند کرد و دهانش را از شنها پاک کرد و محکم در آغوشش فشرد، دستش میلرزید، لبها را بر لب دخترک گذاشت و آخرین بوسه را به روح و کالبدش تقدیم کرد. تمام بدنش به لرزه افتاده بود، چشمانش را به هم فشرد و کارد را بالا آورد.
در آنسوی قدمهای سرباز، ساعتها بعد از مرگ او، آفتاب و زن هر دو به سمت غروب پیش میرفتند، کابانکه در حالی که از یقه تا شکمش چاک خورده بود، تلو تلو خوران ردپایی سرخورده و فاجعهزده پشت سر میگذاشت و بیاعتنا به نگاههای پرسشگر دیگران، بیقید از عریانی سینههایش، با دستانی خالی و ناتوان از قصابی به سمت کلبه پیش میرفت و میدانست ساعاتی بعد جسد پسرک را هم باید برای تدفین کنار آنگوزا به حاشیه جنگل ببرد، جایی که خود نیز در آنجا به انتظار آمدن مرگ میماند، چرا که او به حکم تجربه میدانست یک سرباز، نشانه سربازان بیشماریست که به این سو خواهند آمد. و شاید دیگر کسی در این چادرها و کلبهها زنده نماند. کسانی که مثل مورچههای شاخک بریده در حاشیهی سوراخ لانه، از دور زندگی پراکنده میشدند و هیچگاه به لانه نخواهند رسید.
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>