فردا سالگرد وفات شهریار شیرین سخن شعر پارسیست. یادش بخیر آن دو سالی که با علی، دیوان قطور شهریار به دست، تا پاسی از شب به شبگردی میگذشت. دیواناش را باز کردم تا شعری یاد آور آن ایام بخوانم، شعر لطیف ذیل آمد.
تا اول عشق است، من مشق جدایی میکنم
با دیو نافرمان خود، زور آزمایی میکنم
ای مه! تو دانی و خدا،گر بیوفا خوانی مرا
گر بیوفایی میکنم، مشق جدایی میکنم!
آری جدایی کار خود کردست با من، من دگر
تا میتوانم احتراز از آشنایی میکنم
تیغ جدایی نالهام جانسوزتر سازد چو نی
با این نوا کامی روا در بینوایی میکنم
آخر جدایی گر نبود، الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالا زدی؛ من خود نمایی میکنم
ما قهر کردیم از شفا، رو ای طبیب سنگدل
تا دردمندم آشتی، با بیدوایی میکنم
لیکن غزالا، شرم از آن مشکین کمند آید مرا
کز حلقهی دلبند او فکر رهایی میکنم
فرمانبر شیطان تن گر خواهیام، معذور دار
من در قلوب عاشقان فرمانروایی میکنم
این عشق خاکی را که روز از جان افلاکی جداست
شب، بال پرواز از بر ِ عرش خدایی میکنم
با تاج عشقام میکشد کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او همت گدایی میکنم
بر رود نیل آسمان چون آشیان کز پرّ قوست
قایق ز ماه و پارو از، ابر طلایی میکنم
ما را بهمستی رخصت کلک و بیانی هست، لیک
تا شهریارا با خودم، کی خودستایی میکنم؟
2 نظر:
داشتم وبلاگت مي خوندم همزمان تلوزيون هم از شهريار مي گفت.. شعر مادرش خيلي خيلي دوست دارم...
شما رو لينك كرده ام لينكم كنيد
Post a Comment
خانه >>