Thursday, September 06, 2007
دیشب از کنسرت علیزاده که برگشتم؛ گیج گیج بودم. به قول نازنینی از کوچکی دنیا. گزارشی از کنسرت میخواستم بدهم دیدم که بیفایده است و فردایی یا شاید امروز، رسانهها خوب به آن پرداخته یا خواهند پرداخت. خواستم از کمبودهای ان بگویم، دیدم که زیاد است و وقت باقیست که به آن بپردازم. اما دیشب، سیامک نازنین را دیدم و از یاران قدیم، امیرعباس ستایشگر، هنرمند جوان را که او را هم مثل برادرم عزیزش میدارم. پوریا اخواص که حالا کم کم میرود تا به چهرهای مطرح در آواز بدل شود را نخست با گروه سوره به سرپرستی همین امیرعباس شناختم و بعد در سفری که به شیراز داشتیم.
از علیرضا ایلچی در این وبلاگ بارها یاد کردم. برادرم که دست نامهربان روزگار بین ما جدایی افکنده بود. دیشب او را دیدم که دوان دوان به سویم آمد و در آغوشم کشید. چقدر درین یکسال پیر شده بود و رنجور. مادرم میگفت بعد از جدایی از او تو هم پیر شدی یکباره. موهای سپید سرم بسیار افزون شد در این مدت. گذر روزگار غدّار را مینگرم و حسرت روزهایی که گذشت به دلچرکینی و این که میشد تا بدور از احساسات شخصی بنشینیم و ماجرا را یکبار مرور کنیم؛ و حداقل اگر فترتی هم لازم بود، چنین به درازا نکشد که هر دومان را این گونه از پا بیاندازد. هنوز وقتی به آن فکر میکنم؛ پشتم از سیاهی آن ایام تیر میکشد. خدا مرا بسیار دوست داشت که تنهایم نگذاشت.
* عنوان نوشته، برگرفته از نام یکی از تصنیفهاییست که علیزاده بر روی شعری از مرحوم مشیری ساخته بود.
1 نظر:
آقا جداً این مشیریزادهها چرا این همه به همه چسبید؟
Post a Comment
خانه >>