Friday, January 18, 2008

داستان آن پیرمرد علم‌کش

این داستان واقعی‌ست!
1- صبح تاسوعا، پیر مرد علم 9 تیغ را در چفت کمربند انداخته بود و در میان دود اسپند و ناله و گریه‌ی جمعیت زن و مرد، می‌کشید. تا نیمه‌ی میدان ثریا* که رسید، پلیس آگاهی جلوی‌اش در آمد که: کجا؟ مگه نمی‌دونی علم‌کشی ممنوعه؟ یک لحظه زانوانش که تا آن‌وقت نلرزیده بود، خم شد. غرق عرق. گویی مانده بود در جدال میان چه کنم - چه کنم‌ها. زیر علم داد کشید: من هر سال از آقام عباس، شفای سه تا سرطانی می‌گیرم زیر این علم! حالا ولش کنم؟ ولش می‌کنم روی سر تو! بگیرش! علم، ناگهان به قصد سقوط پایین آمد. شاید تیغ بزرگ‌اش یک وجبی سر جناب سروان بود که پیرمرد علم را باز کشیده بود بالا. و البته این جناب سروان بود که از ترس روی زمین ولو شده بود. علم هم به راه‌اش ادامه داد. سه مریض سرطانی در انتظار بودند آخر.
2- ظهر شده بود. میدان ثریا گوش تا گوش آدم بود که آمده بودند برای تماشای دسته یا عزاداری. علم‌ها اما همه آزاد با گردن‌های برافراشته. سبز و سرخ و زرد. میانه‌ی میدان سماع می‌کردند و می‌رفتند. مریض‌ها، گرفتارها، نیازمندها، در انتظار بودند آخر.
* میدان ثریا نام قدیم میدان نامجوست. جایی در محدوده‌ی میان شرق و مرکز تهران. نظام آباد و آن‌طرف‌ها.

1 نظر:

Anonymous Anonymous نوشته...

شد قطع دو دست نازنینت عباس
جز عشق مگر چه بود دینت عباس
در یاوری عشق برون آمده بود
دستان خدا ز آستینت عباس

7:59 PM  

Post a Comment

خانه >>