Sunday, October 30, 2005

دیباچه ی واگویه ی ماجرا

قصدم این است که در ادامه ی همان مطلب گذشته چند خطی در رابطه با مثلث کذائی عشق و کجی و به دل معشوق نشینی برای او بنویسم که حسن ختام باشد بر همه چیز و هر حرفی. اینجا را به مثابه مامنی خالی از اغیار می پندارم که می توان حرف را در آن فریاد زد و به گوش دیگرانی رساند که خواسته یا ناخواسته پایشان به ماجرائی کشیده شده که قصدم نبود کشیده شود. البته اگر گوشی باشد برای شنیدن وگرنه همگان می دانند ؛ آنکه خود بخواب می زند را نمی توان بیدار کرد.
نیت ابتدا این بود: مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز. حال راز برون افتاده و می رود تا قصه ای بشود بر سر کوچه و بازار. بنابراین آنچه که باید گفت را همین جا می گویم ( می نویسم ) که از کودکی هم زبانی برای دفاع نداشتم و پناهم به کتاب و نوشتن شاید ناشی از همین کمبود ظاهری است. طرف هم اگر اهل باشد همین نوشته جات او را کافی است. نه زبانی برای دفاع از راست بودنم دارم و نه حوصله ای و نه قدرتی که باز کج باشم و کج بمانم. کمر دیگر یاری نمی کند. خدا کند که این زبان مفهوم باشد جز این نمی توانم نوشت.
بهتر است تکلیف خود را با عشق و روزگارِ کج دار و مریز همین جا مشخص کنم.حداقل اگر نه برای مویه در دل خودم که مامن خدایم است بلکه شاید کسی، روز و روزگاری، گذری به اینجا کند و قصه بخواند و الخ.
آدمیان (یعنی حد اقلی از بشر که قوه ی تمیز دارند و فرق بین تضاد را درک می کنند. واژه ای که به سختی می توانی برایش در این روزگار مثال بیابی) را در روزگار ما به راحتی می توان به دو دسته تقسیم کرد چنانچه وسطی نباشد برایشان. آنان که شعور را پایه برای زندگی می دانند و طبق آن – کم یا زیاد – حرکت می کنند و آنان که اصولا فهمی که در اختیار دارند را به کناری می نهند و حرکت را در زندگی بر پایه ای امورات شکمی و زیر شکمی می گذرانند و عجیب اینکه هم شکم و هم زیر شکم را تمامی خرد و شعور به حساب می آورند و هنگامی که از در سوال برآئی بر می تابند که همین موارد جزو لاینفک زندگی هستند و بدون آن زندگی نتوان کرد. نکته ی ظریف آنجاست که من بر حسب بود و نبود پایه ی تعقل به تفکیک پرداختم نه بود و نبود های فرعی دیگر.
در اینجا روی سخنم با کسانی است که از همان دسته ی نخست هستند و تفکر و تعقل را پایه می دانند ، احساسی و به دور از فکر برخورد نمی کنند و خلاصه اهلش هستند. جای بحث و گفتگو با دسته ی دوم را به بعدهائی میگذارم که حال و حوصله ای باشد. لذا لازمه ی این بحث و گفتگو باید مبانی عقلانیت باشد که همه ی دسته ی اول اگر نه به صورت منطق کلاسیک و دانشگاهی اما فی الذاته دارای آن هستند.
لزوم داشتن محبت را در اشکال مختلف آن اگر بررسی کنیم، در می یابیم که وجودش امری است لازم و شاید به نوعی کافی.
...
خسته تر از آنم که ذهنم را منسجم کنم و ادامه دهم . دوست تر داشتم همین جا به پایان می رسید و خلاص اما نشد . بقیه اش باشد برای پُست بعدی.