Saturday, November 19, 2005

خمار مستی

همه عمر بر ندارم سر ازاین خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند تو همچنان که هستی
با همین گونه اشعار است که خود را از صبح تا شام تسلیت می دهم. وگرنه من کجا و خمار مستی کجا؟
پیرتر می شدم اگر همین نغزیات را هم نمی خواندم. در این وانفسای بگیر و ببند روزگار غدار، باز خدا را شکر مجرای نفسی برایمان گذاشته.