Friday, November 11, 2005

احسان و فرارسيدنِ آخرين خدا

احسان شریعتی در سایتش نگاشته ای دارد در خصوص امر قدسی و مفهوم الوهیت. دیدم بد نیست برای رفقای دانشگاهی که حال و حوصله ی دید زدن در فضای اینترنت را ندارند، اصل مقاله را همین جا بیاورم تا بعداً اگر زنده ماندم، نگاشته ای را در نقد آن اضافه کنم.

از فرارِ خدايان تا ...،فرارسيدنِ آخرين خدا
پيرامونِ امرِ قدسی و مفهوم الوهيت
-١-
بخش اول گزارش سميناری درانجمن ايرانی فلسفه (آورد)پاريس، شنبه 9 آوريل 2005 - 20 فروردين 1384
طرحِ مسأله
موضوع گفت-و-گوی اين نشست، انديشيدنِ مشترک پيرامون دو محور زير است: 1. نسبتِ انديشه با ايمان ؛ 2. نسبتِ هستی با (امر) قدسی.
در گام و نگاه نخست، می کوشيم نشان دهيم که اين دو رويکردِ ذهن و روانِ آدمی، با يکدگر نسبتی تنش آميز دارند و سرچشمۀ اين" تنش" نه در جانِ آدمی و نه در نفسِ اين دو رويکرد از منظرِ درون-ذهنی و روانکاوانه، بل در خودِ دو سپهرِ هستی و قدسی است که بنا به تعريف و به ضرورت، با يکديگر رابطه ای نقيض نما (پارادوکسيکال) دارند. هم از اينرو، در گامی بلندتر و با نگاهی راسخ تر، نوعی از انديشۀ هستی را می يابيم که با نوعی از ايمان به قدسی، دوری تأويلی می سازند: بدين معنا که در آن ميانه، فهمِ يکی بی ديگری، ناممکن و ممتنع می نمايد. آنگاه که آنسلم از پی آگوستين، می نويسد: « من فهميدن را نمی جویم تا باور آرم، بل باور می آورم تا بفهمم. چه، به اين نیز باور دارم که: " اگر باور نيآوريد، نخواهيد فهميد. "» (1)، چنين تسلسلی را مراد می کند.
در انديشۀ مدرن اما، گوئی اين دور "باطل" تلقی شده و اين دو حوزه چنان از هم "منفک" شده اند که با خردی بی اعتقاد در عرصۀ عمومی و با ايمانی غيرمعقول در حوزۀ خصوصی، مواجهيم. چنين درکی از "دو حقيقت" (عقل و وحی)، را که دارای سرمنشأیی ابن رشدی می دانند، پايۀ نظریِ روندِ عصری و ُعرفی (سکولار و لائيک) شدنِ عصر جديد می شمارند. به خلافِ اين روايتِ شايع از مسألۀ مورد بحث، نه عقل و احساس از يکديگر جدا و نه از روان و کليّت جانِ آدمی انفکاک پذيراند و نه باور (دينی) و انديشه(عقلانی) بی نياز به يکدگر متصوّر توانند شد. گواه روشنِ اين مدعا، جايگاه الوهيّت و ايدۀ خدا در دو نظامِ دکارت و کانت، بعنوانِ دو فيلسوفِ مدرنيتۀ اروپا است، که در نزد يکی، خدا مبنای يقين و سنجۀ منطقِ هستی شناختی و در ديگری، مبنای اخلاق و فلسفۀ عملِ آدمی است. در اينجا، نه باور دينی از ميان برداشته می شود و نه "دين خوئی" موجبِ "امتناعِ" انديشه می گردد! و اگر دين می تواند "در مرزهای خردِ صرف" (2) فهميده شود، از آنروست که پيشتر، جايگاهِ شايستۀ ايمان، در عرصۀ دانشِ "سنجيده" (کنار گذارده شده (3) ) گشوده شده است. کانت برای بيانِ مفهومِ "از ميان برداشتنِ" دانش از فعلِ چيدن (aufheben)، موردِ علاقۀ هگل، استفاده می کند که همزمان بمعنای چيدن و برچيدن، حفظ و حذف، از ميان برداشتن و فراروئيدن است. پس کلامِ کانت را می توان چنين فهميد که دانش به نفع ايمان از ميان برداشته نمی شود، بلکه در مرزهايش محدود می شود تا ُافقِ ايمانِ بخردانه بمثابۀ اصلِ موضوعۀ (Postulat) خردِ عملی و کنشِ اخلاقی گشوده شود. زيرا کانت بينِ دو گونه باور (بطور کلی، حقيقی انگاشتن چيزی توسط فهم (4) )، تمايز می گذارد: عقيده (5) (دارای زمينۀ عينی کافی + اعتبارِ عمومی) و اقناع(6) (ذهنی، بلحاظ عينی نامکفی، لذا، خصوصی و فاقد مقبوليّتِ همگانی) ؛ و از ميانِ سه نوع عقيده: گروش (ايمان(7) )، در ميانۀ رأی(8) (باورِ محتمل و غيرمکفی ذهنی، لذا شخصی) و علم (يقينی ذهنی + قطعيِ عينی)، آن نوع باورِِ ذهنی است که به دليلِ مقبوليت و اعتبار "عمومی" (به خلافِ عقيدۀ خصوصی و رأی شخصی فاقدِ اعتبارِ همگانی)، مشروط به رعايتِ اصولِ جهانشمولِ خرد، مشروعيّت دارد و مبنای عملِ اخلاقیِ عمومی قرار می گيرد. در نظامِ فکری دکارتی يقينِ((9) علمی (شک ناپذيریِ "می انديشمِ" درون-ذهنِ شناسایِ برون-عين به شيوۀ علم ُمدرن) در رأس می نشيند. کانت با سلاحِ نقدِ خويش اين امپرياليسم دانش را پس می راند تا برای ايمان (مبنای خرد عملی و اخلاق) جا باز کند.
وانگهی، به خلافِ تصوّر رايج، يقينی بودن کوژيتو (می انديشمِ دکارتی) به معنای بريده شدنِ بندِ نافِ سوبژکتيويته (ذهنيّت) آدمی از ماوراء و خدا نيست، بل به عکس، «همينکه ايدۀ جوهر در من هست، همينکه من يک جوهر هستم، منی که موجودی متناهی هستم، نمی توانسته ام ايدۀ جوهری نامتناهی را (در سر) داشته باشم، اگر اين ايده توسطِ جوهری حقيقتاً نامتناهی در من نهاده نشده بود.» (10 )
امروزه، ُمدِ فلسفیِ روز شده است که برخی از روشنفکران بی شناختِ جامع و بی فاصلۀ انتقادی لازم از مبانیِ فلسفۀ مدرن و منتقدانش، به نقلِ اقوالی از هايدگر و ..، در بابِ "خودبنيادی" سوبژکتيويتۀ ُمدرن و مانعة الجمع بودن انديشه و ايمان، دين و خرد، همچون "دايرۀ مربع"، می پردازند، بی آنکه توجه کنند و تذکر دهند که هم دکارت را و هم قرائت هايدگریِ دکارت را بايد خود باز خواند و بازانديشيد. همانطور که منظورِ هايدگر را نير بايد فهميد و معلوم نيست در حالی که هايدگر هر بار مقصودِ خود را در گشت و گذار وگردش هايش از نو می فهميد، چگونه دوستان مدعی اند منظورِ او را بهتر از خودِ او می فهمند! برای نمونه، جايگاهِ همين تمثيل در جملۀ او چنين است:«اين تقابلِ وجودی بينِ ايمان باوری(وفاداری) و سرشتِ آزادِ برجاهستی(انسانی)، که پيش از يزدانشناسی و فلسفه وجود داشته است و پيشتر محصولِ آن دو بعنوانِ دو علم نيست، اين تقابل(اپوزيسيون) دقيقاً بايد حاملِ اجتماعِ ممکنِ يزدانشناسی و فلسفه بعنوانِ دو علم باشد، اگر درست باشد که اين ارتباطِ متقابل بايد بتواند که يک ارتباطِ (پيام رسانی) اصيل باقی بماند، فارغ از هر توّهم و هر تلاشِ سخيفی برای سازش. در نتيجه، چيزی به مانندِ يک فلسفۀ مسيحی وجود ندارد، چون خيلی ساده يک "دايرۀ مربع" است...همچنانکه رياضياتِ پديدارشناسانه وجود ندارد.» (تأکيدها از هايدگر).
بررسی همين «تقابل وجودی و اجتماعِ ممکن» موضوع و مقصدِ راهی است که در اين گفتگو پيشِ رویِ ماست؛ و می کوشيم با بازتعريفِ هريک از سو يه ها و کرانه های دو محورِ انديشۀ هستی و ايمان به قدسی، تقاطع و تناسبِ کلی آن را دريابيم. نقل قول های فوق از فيلسوفان موسوم به "مدرن و پست-مدرن"، تنها برای نشان دادن و به کرسی نشاندنِ اصلِ رهنمای ما، مبارزه با ساده سازی های مرسوم و عاداتِ ذهنی رايج، خواه در راستایِ طردِ دوسويه و خواه درهم آميختنِ شتابزدۀ دو حوزۀ خود-مختار و هم-بستۀ انديشه و ايمان، در طیِ اين طريق است.

1. “Neque enim quaero intelligere ut credam, sed credo ut intelligam. Nam et hoc credo: quia "nisi credidero, non intelligam" », Proslogion, [Is 7,9] (اشعياء 9:7
2. I . Kant, Die Religion innerhalb der Grenzen der blosen Vernunft, 1793
3. « پس من بايد دانستن را ازميان بردارم تا برای گروش[=ايمان] جا باز کنم؛ چه، جزم گروی متاگيتيک، ..، سرچشمۀ حقيقی همۀ ناباوری ضداخلاق است، که همواره بسيار جزم انديشانه است» ترجمه م. اديب سلطانی، تهران:اميرکبير، 1362، ص39
4. Verstand فهم # Vernunft عقل، خرد
5. Überzeugung
6. Überredung
7. Glaube
8. Meinung
9. Gewissheit
10. « Nam quamvis substantiae quidem idea in me sit ex hoc ipso quod sim substantia, non tamen idcirco esset idea substantiae infinitae, cum sim finitus, nisi ab aliqua substantia, quae revera esset infinita, procederet.» Descartes, Meditationes, Med. Tertia, De Deo, quod existat, 45.