Saturday, November 26, 2005

پرنده از قفس پرید


خبر کوبنده است. مثل صاعقه. مثل پتکی که بر سر بخورد.
استاد مرتضی رفت!
بدرود استاد عزیزم!
بدرور پدرم!
مرتضی خان ممیز هم رفت تا به الباقی رفتگان دیار نقش... .
امروز داشتم آماده می شدم به عیادتش بروم که خبر بد رسید. نوشته بودند حالش وخیم است اما نه وخیم تر از ما مرده پرستان زنده کش. ما شاگردان بی سوادِ بی معرفت همیشگی اش. یکی از همان چاقوهای معروفش را تا دسته کرد توی سینه ی ما بدبخت ها و خلاص.
بگذریم. راستی آقا! از آن طرف تابلو چه خبر؟ هنوز واژه ها برای خودشان معنا دارند یا همه هم معنی و یکی شدند؟
دلم برایت تنگ شده. برای حرفها و مثالها و کلماتی که همیشه بجا بر زبان می آوردیشان و ما بی سوادهای همیشگی، چه بگویم؟؟؟
دلم بد جور هوس تکه پاره شدن اتودهایم زیر نگاه نافذت را کرده. کافی بود کسی برنجد، بغض کند. خوب بکند. تو بودی که می کاویدی و در وجود کسی اگر خطی می دیدی که نباید می بود به یادش می آوردی.
خط هایت بر خط خطی هایم تنها یادگاران مانای تواند.
دلم بد جور گرفته آقا. از تو هم نمی ترسم که باز سری بجنبانی و ... .