Monday, November 21, 2005
کسی بعد از 3 سال زنگ زد و خاطره زنده کرد. خاطراتی بس غم انگیز. کارهایش همیشه همین قدر عجیب بود. خاطراتش را اگر مرور کنم از دو حال بیرون نبود یا بس شیرین و یا بسیار دردناک. برای امروز این دومی مصداق بیشتری پیدا می کرد چون با همین نوع خاطرات رفته بود و به ذهن مانده بود.
حالم از هز چه عالم بی عمل است به هم می خورد مخصوصا اگر خود ادعای عالم بودنش هم بشود که دیگر اوضاع، نور علی نور می شود. نمی فهمم چرا ادعای اهل دل بودن و عالم به خفایا بودن، ایقدر برای برخی جذاب و جالب است. در این دکان که متاعی در خور اظهار فضل نمی فروشند که حتی رد شدن از کنار این وادی هم جز بدنامی توشه ای ندارد و چه بسا سنگ عام و خاص را هم باید پذیرا باشی. پس چرا برخی اینقدر زور می زنند که در این جرگه باشند و معروف و مشهور به این خطه؟
به خدا در این جا جز بد نامی متاعی نمی فروشند. اگر ذره ای انصاف در وجود اهل این دیار باشد مانند حافظ شیراز برحذر می دارند که مبادا با چون اینانی بنشینی وگرنه بد نام شوی.
خلاصه دلیل هرچه که هست دعا کنید که در این عرصه و میدان جای اغیاری همچو من هرچه بیشتر خالی باشد. تا اهل قریه ی دل هم نفسی تازه کنند.
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>