برای یک قدیسه
دکتر زهرا خاقانی میلانی*
واقعیت این است که گم شده ام!
خیلی وقت است که گم شده ام! اما می توانید زمانش را اینگونه تصور کنید. بعد از اولین تصمیم به خودکشی.
راهروی دراز را می روم تا ته و باز بر می گردم به روی نیمکتی می نشینم که مرا بعد از گم شدنم به روی آن نشاندند. راهرو دراز و نیمه تاریک است و در دو انتهای آن، دو درب شیشه ای کدر شده از رنگ سفید چرکین وجود دارد که روی آن انواع لکه ها را می توانی شناسائی کنی. از خون گرفته تا عرق پیشانی آدمی که صورت را بر روی آن سائیده تا کمی خنکای شیشه تسکینش دهد. درب ها از داخل قفل می شوند و من اینجا زندانی شده ام. میان راهروئی که هیچ شباهتی با زندان واقعی ندارد.
چشمانم مانند همین شیشه ها کدر شده. منتظرم که یکی بیاید و مرا خلاص کند. سیگارهایم را وقتی کشان کشان می آوردنم اینجا یکی از جیبم زد. لامصب نگفت که اینجا از سیگار خبری نیست. مچ دستم هنوز درد می کند. مرتیکه نره خر، جوری مچم را از همن جائی که قید رگش را زده بودم، سفت چسبید و پیچاندش به پشت، که گفتم از جا کنده شد. بعدش دو مرد؛ یکی آن دست دیگرم را چسبید و دیگری دوید تا ماشین را آماده کند که به این خراب شده بیاورندم.
خسته شدم از راه رفتن در این راهروی دراز. روی زمین نشستم - کنار نیمکت- و پاها را دراز کردم تا کمی ساق ها آرام بگیرند. دست هایم را گذاشتم روی نشیمن گاه نیمکت و سرم بروی آنها گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
کلاس هامیوپاتی دکتر بیانی
- این گل کبریتیه. با نام علمی و مرسوم "Lycopodium" واسه سوءهاضمس بعد از خوردن شیرنی جات. وقتی شکم به قاروقور می افته و شخص کلافه می شه ازش تجویز کنید.... . زیر چشمی نگاهی به فریبا می کنم که با چشمان زیبایش دارد تصویر گل کبریتی را هضم می کند. شاگرد باهوش و زیبای کلاس. لبخندی همیشگی بر روی لبهایش دارد. نگاهی به من می کند و سریع می دزدشان.
- احمق صد دفه گفتم تو کلاس به من زل نزن!
- بابا زل چیه. من زیر چشمی هم نمی تونم نگاه کنم؟
- زیر چشمی. رو چشمی. اصلا نمی خوام نگاه کنی. چه گیری کردما!
- باشه بابا داد نکش. این جوری که تو داری داد می کشی که آبروریزیش بیشتره.
- اَه! کُشتی منو! آدم نمی شی. دیوونه!
- نمی دونستم از رقص خوشت می آد وگرنه برات می رقصیدم!
- کلاس های دکتر پاکباز و توصیه می کنم بری. در رابطه با نقش انرژی درمانی در هامیوپاتیه.
- محمد منو نمی فهمه... .
- کافه بارون بریم؟ دنج تره! تو ولیعصر به دنجی بارون جائی نیست.
- بیا بیمارستان. قلبت چی شده؟
تصویری محو از فریبا وقتی داشت با آهنگ "دود عود" مشکاتیان، سماع می کرد.
دستی به پشتم خورد و تکانم داد.
- هی آقاجون بلند شو. مسافرخونه که نیست!
چشمانم جائی را نمی دید. جلوی چشمانم کدر بود. خاکستری. سیاه. سفید. در دریائی از کدری غوطه ور شده بودم. صدایش زنانه بود. به او گفتم جائی را نمی بینم. گفت پاشو!. گفتم نمی توانم. گفت پا که داری بلند شو. گفتم من گم شده ام.
زیر بغلم را گرفت و خواست که بلندم کند که نتوانست. داد زد: زهره جون بیا کمک. یکی دیگر آمد و بلندم کردند و به روی نیمکت نشاندنم.
- این جا چه کار می کنی؟
- چرا نگفتی زودتر بیایم؟
- من خوابم برد. جائی را نمی بینم. به من کمک کنید. این جا کجاست؟ (گریه ام می گیرد).
- غصه نخور الان میان می برنِت بخش. استراحت کنی خوب می شی. کسی رو داری بهش بگیم بیاد دنبالت؟
- نه. من کسی و داشتم که اینجا نبودم.
- چی شد که اُوردنت اینجا؟
- منگ بودم. ریختن سرم و با کتک به اینجا اُوردنم.
3 نظر:
این متن شاید یک داستان باشد و الهام بخش هر داستانی حتما گوشه هایی از واقعیت را در بطن خود می بروراند.اما من این دنیا را خوب می شناسم.من یک درمانگرم. و درمانگران را رسولان بی مزد و منت این قبیله در معرض هجوم همه جانبه میدانم که بی محابا و چشمداشتی به نوع بشر عشق بی قید و شرط می ورزند .کسی چه میداند شاید روزی وسوسه شدم که از خاطراتم که حقیقی هم هستند در بلاگم بنویسم از واقعیتهاو از عشق ورزی هاو.....
قشنگ بود...امیدوارم هرچه زودتربقیه اش را بخوانم
جام جان عزیز
کاش وسوسه شوی!
وسوسه همیشه هم بد نیست! مگه نه؟
Post a Comment
خانه >>