قرار ِ ملاقات با خدا در کوه
دور شدم. از من حقیقی ام دور می شوم. با سرعتی جنون وار دارم از دست می روم. خودم از خودم می روم. خیسم. خیس خیس از این باران زمستانی. خلوتی کجاست؟ سکوتی در صدائی می خواهم که نمی شنوم. چرا یکی سکوت نمی کند که ناگفته ها را بشنوم. حرف نزنید. من خسته ام و به خوابی ابدی نیازمندم. من، من... من گم شدم. کجاست خانه ی من؟ من اینجا را نمی شناسم. مردمانش برایم غریبه اند. چرا به زبان من کسی سخن نمی گوید؟ فکرم را چرا کسی نمی خواند؟ مادرم کجاست که برایم قصه بگوید؟
کجاست؟ آن سوالی که نوک زبانم می گردد؛ آخر کجاست؟ چرا نمی یابمش؟ سوال که سوال شود... شده. من به کسی احتیاج دارم که روح مذاب شده ام را آرام آرام به اقیانوسش رهنمون کند. کاش کسی بود. کسی نیست!
فصل تلخی است این زمستان. مرا الکی الکی هوائی می کند که بروم. شعری ام می کند. یاد "فرهنگ فر"م می اندازد و سکوت تلخش در هر سکوت نُتِ پنجه هایش که بر تنبک فرو نمی آمد و حسرت جهانی بر دل من و تنبک می گذاشت. سکوتی پتک مانند که بر سر فرو می آمد. راستی کسی ناگفته های او را در میان سکوت نُتها شنیده؟ فصل زهری است زمستان. مرا می کِشد به دنبال خودش و می برد به ناکجا آبادها. می کشد از سلوکِ "دولت آبادی" تا غم های "سید خلیل عالی نژاد". تا مردمان گرم-خانه های جنوب شهر. همه جا. این همه، جا و من خسته ی این خاک بد سیرت. دیدی کسی که نای حرکت ندارد و دستش بسته اند و می کشانندش. هی بیا هی بیا. دلم هوس ذره ای نور کرده که بتابد و نمی تابد.
آرام آرام بیا. تند نه. همین مصیبت که دارند مرا تند می کِشند و می برند بس. قصه ها، خاطره ها، یکی یکی نو می شوند. زیر لب زمزمه می کنم: به سر دروازه ی هستی نوشتیم - غم بی همزبانی کُشت مارا.* آهان! بخوان. صدای تو خوب است. بخوان. همایون مثنوی بخوان. همین یک بیت را فرض کن صد بیت مثنوی است. حالا بخوان.
هجوم نیاورید لامصب ها! اندکی آرام تر. بگذارید یکی یکی ببینمتان. بگذارید آهسته تر بر روی هرکدامتان تمرکز کنم. چقدر هوار می کشید. من از دست همین هوارهایتان گذاشتمتان و گذشتم. آری اندکی آهسته تر!
« کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی ».** آه. آه از این قصة شوق ِ من. پاک می کند مرا از هر چه غیر اوست. و همین مرا – روح مرا – لغزنده تر می کند. همین است که می لغزم و به پیش می روم. همین است که خسته ام کرده. چقدر لغزش؟ دیدی جرات سُر خوردن نداشته باشی و هی پایت برای خودش راه بیافتد جلوتر از تو و تو مدام جوش بزنی و بترسی که الان وقت سقوط است؛ بعد گام به محکمی برداری غافل از اینکه چستی و چالاکی باید تا سفتی و سختی. خسته ات می کند این لغزندگی جاده ها. این یخ های رابطه از پایت می اندازند آخر. چشم باز می کنی و می بینی زیر هجوم قدم های خاطره ای.
"دنیا گرفتارت کرده پسر جون؟" پیرمرد سیگار فروش می گفت. دنیا... دنیا... دنیا... .
نشستم و نگاه کردم به گنجشککان بی پناه. در این باران و سوز سرما مگر چقدر جان دارند که می کنند؟ هی حرص خوردم و نگاهشان کردم.
کاش الان گرفتار این بدمصب نبودم تا می کندم و می رفتم. شاید می رفتم گوشه ی دنجی که جزو این دنیا نبود. مال دنیا نبود. راستی مرا با دنیا چه کار؟ کاش جائی در گوشه ی یکی از کتابخانه های معروف داشتم. من بودم و کتاب و کتاب. آنقدر می خواندم و می نوشتم تا آرش وار بند بند تنم از فشار قلم و کلمه و ابهت آن از هم می گسست. ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ. مَا اَنتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ. وَاِنَّ لَکَ لَاَجْرًا غَیْرَ مَمْنُونٍ.
کوهستان را دوست دارم. لغزش های زمستانی اش را دوست دارم. پشت به قله ی کوه نشستن را اگر به سلامت تا قله برسی یا حتی تکیه به جداری از دامنه ی کوه را دوست دارم. بلغزی و بروی و خیالت نباشد از لغزیدن که خسته ات کند. بگذاری که پایت برای خود، جلوتر از تو براه بیافتد و تو بگذاری که هرجا که خاطرش می کشد به زیرت بکشاند حتی ته دره. از آن بالا یا از ته دره می توانی خدائی را احساس کنی که در وجودت به تک و تا افتاده. همچو طفلی که در رحم مادر به تقلاست. خدا را می توانی حس کنی با تمام وجودت. اینجا دیگر کار از مکاشفه و دیدار روحانی گذشته. به جسم می توانی وجودش را در خود حس کنی. ببینیش. بشنویش. راستی که لغزش پای تا قله یا دره، به دیدن خدایت می ارزد. این گونه نیست؟
* شعر از: مرحوم استاد ناصرخان فرهنگ فر- رحمة الله علیه -
** شعر از: حضرت مولانا حافظ شیرازی - رحمة الله علیه -
12 نظر:
به خاطر امتحان ادیان هنده :)
خوشحالم که به جمع خوانندگان وبلاگ شما پیوستم.این وبلاگ را دوست عزیزم آزاده پور حسینی به من معرفی کرده است.موفق باشید و سربلند.
خبرت خرابتر کرد جراحت جدائی!!!!
سوشیانت هزارم
چه خوش درد دل سوخته و غریب ما را نوشته ای که "من از دیار حبیبم نه از دیار غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم"اما تو که سوشیانت هزارمی بگو چه شد که ما غریب شدیم؟ شاید"پای اضداد" که به میان آمد اینچنین شد,که شمارش غریبی این آدمیزاده از اولین آدم شروع نگشت و شروع آن از تولد دومی بودکه هر دو را غریب کرد و رانده و اینگونه شد که ما هر یک"خلوت دل"دیگری را با حضورمان آلوده کردیم و اکنون درحسرت آن خلوت,درجستجوی یک خلوت دیگر "دو یار زیرک و از باده کهن دو منی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی"و اما تو که سوشیانت هزارمی ...تو که می توانی به پاهایت اطمینان کنی که جلوتر از تو بروند و تو را برسانند اگر رفتی و رسیدی به حضورش, سلام ما را برسان وپیاممان را نیز
که
ایکاش همیشه بی حضور غیر, من بودم وتو
معنای کلام 'ما ' ,من بودم و تو
همه' , من بودم و تو'
می ارزد
آسمان رشک برد بهر زمینی که در آن
دو نفر، یک دو نفس، بهر خدا بنشینند
سلام عزیز وبلاگ بسیار عالی داری من که عشق کردم مخصوصاً از قسمت آوا ها چیزه محشریه من اگه اجازه بدین میخوام بلاگ شما رو لینک بزنم خوشحال میشم شما هم سری به من بزنین و اگه پسند کردین منم لینک کنین
در ضمن اگه میشه کد آواهارو به منم بدین تا منم ازش استفاده کنم من گذاشتم ولی فلش پلیرش درست کار نمیکنه فعلاً
یا حق!!1
سلام امیر جان
از وبلاگت خوشم اومد ..... به طور کلی دوستت دارم .... جون خیلی نمی شناسمت ..... وقتی با هم بیشتر آشنا شدیم بعد شاید به طور جزئی هم دوستت داشته باشم.... خب موفق باشید....
فوق العاده مینویسی تا حدی که نمی تونم چیزی بگم ز اینکه سکوت اختیار کنمگاهی اوقات بهتر از کلام میتونه بیان بکنه پاینده باشید
سلام دوست من .درکی که ازین نوشته ناب داشتم خیلی با قلم آشتی نکرد.اما تصویرش را برایت ایمیل کردم .اگر برسد .
جام جان ِ عزیز
نرسید جانم. نرسید!
سلام.خوبی؟ وب لاگ قشنگی داری..ممنونم.میخوام بگم این اهنگ حسین جونت هم من کوپی کردم..تو که میگفتی دوست ندارم جایی کوپی بشه...!فکر کن ببین چه جوری کوپیش کردم؟؟
Post a Comment
خانه >>