Thursday, January 26, 2006

چند پاره (2)

انگاری باید این بار هم بکشانمش. نمی دانم مرده است یا نه! نبض قلب و نفس کشیدن یا نکشیدنش دست خودش بود یا شاید جوری می کشید که من نمی دیدم. کولش کردم و باز با سختی تمام تا جدار کوه که در آن می شد آدمی را در همین قد و هیکل جاسازی کرد تا خوراک طبیعت شود، کِشیدمش!
نمی دانم چه چیز باعث شد که تا شب پهلوی جسد بمانم تا خوراک حیوانات و کرکس های اطراف نشود. ماندم. با باد شبانگاهی کم کم می شد بوی تعفن برآمده از جسد را حس کرد. بلند شدم. برای آخرین بار رفتم تا با مردی دیدار تازه کنم که سه ماه بود برایم قصه ی خونی را می گفت که ریخته شده بود. ریخته بودش. در ساق پاهایش دو جدار عمیق ِ خشک شده نمایان بود که گوئی کسی می خواسته آنها را با نرمی و آزار بسیار قطع کند. حیوانات کوچک روی سر و صورت پیرمرد جولان می دادند و با ولع بسیار مشغول انهدام جسدی بودند که سه ماه بود برایم قصه شده بود.
راه را شبانه تا پائین کوه طی کردم. به کجا باید می رفتم؟
ادامه دارد... .