Sunday, May 27, 2007

متروی آخرالزمان

ساعت 6.30 بعدازظهر داشتم با مترو به سمت بالا می‌آمدم. همه خسته و بی‌رمق از یک روز کار. نشسته و ایستاده. من هم هایده‌ی گل‌های تازه‌ی 25 در گوش، به نظاره‌ی خلق الله مشغول. در میان راه، عاقله مردی که چهل ساله می‌نمود و نابینا، وارد شد. ناگهان پنج نفری با هم از جا جستیم تا مرد، جائی بیابد برای نشستن. جوری که وسط جمعیت به هم برخورد کردیم و هم خندیدیم.
خوشحال شدم از صمیم قلب. هنوز می‌شود به این مردم اعتماد داشت. نمی‌دانم. شاید اتفاق نادری بوده. شاید هنوز اعتنای به دیگران در این خاک تیره، افسانه نشده باشد. شاید هنوز مانده باشد تا آخرالزمان.