- مجنون برای دیدن لیلی در مسیری که محل عبور او بود چند روز به انتظار نشست تا اینکه در نیمههای یک شب از شدت خستگی همون طور که بر سر راه نشسته بود؛ خوابش برد. همون وقت لیلی از آنجا عبور کرد و وقتی دید مجنون به خواب رفته؛ چندتا گردو جلوی اون گذاشت و رفت. وقتی مجنون بیدار شد و گردوها را دید؛ فهمید لیلی اومده و رد شده و با این گردوها باهاش حرف زده و گفته که تو عاشق نیستی و باید بری گردو بازی کنی! عاشق که خواب به چشاش راه نداره.
عزیز من! عاشق باید در عشق خودش ثابت قدم باشه.
Labels: واقعه
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>