داستان دف شهید
اول ماه رمضان یکی آمد و گفت که به امانت میخواهدش برای گوشهی مجلسی که میگرفت. پس که آورد در کاور بود و چیزی ندیدم. وقتی خواستم به جایش بر گردانم دیدم که کمرش شکسته. زیر کدام بار نمیدانم. حالا من ماندم و هجوم خاطرات از دف پیری که ایام جوانی از این خانقاه به آن کوهسار میکشیدمش و در پی رام کردنش بودم. بعدها رویش را قلمی هم کردم به ذکر و بیت. تصویر سمت راست همان دف مرحوم است. باید پوستش را گوش تا گوش ببرم و بدهم لااقل قابی بگیرندش تا بیش از این خراش بر ندارد.
حالا سر این یکی دف که دارم سلامت. این یکی جوانتر است و مونس نغمههای تنهاییام. سربهزیرتر است و یاغی نیست. این هم داستان دفهایم در بعد از ظهر جمعهای کسالت بار که خبر پر کشیدن یکیشان خرابترم کرد.
1 نظر:
يادش بخير ...
Post a Comment
خانه >>