Sunday, October 30, 2005

ماجرای "جا زدن"

می گوید "جا زدی" خنده ام می گیرد!
"جا زدن" را به همان معنی "کج نبودن" بگیرید می فهمید چه می گویم. یعنی چه شده که دیگر کج نیستی؟ و وقتی با نیش و کنایه می گوید یعنی بازهم بساز و بسوز با همه ی کجی هائی که می بینی و «باید» به آنها تشبه پیدا کنی.
بعد از عمری چشم براه کسی باشی که تورا با همه ی بدیهایت بپذیرد و فکر کنی که او همان است که آمده پس از آن همه بدبختی زندگی نکبت بارت کمی تسکین دردت باشد، اما می بینی که خودش آینه ی دق شده در برابرت و تو نمی دانی به چه زبانی آرامش کنی، بد دردیست. خیلی بد دردیست.
اول بار اوست که می پرسد دوستش داری؟ و تو که زندگیت جز با دوستی و عشق نگذشته است می گوئی آری. چه میدانی این آری به نفس نفست می اندازد روزی. زندگیت را می چینی از ابتدا. اول کجی را بنا نهادی، حال تا آخرش را باید کج بروی.
کتابهائی که به عمرت بسته اند را باید بریزی دور که چه؟ در لابلای آن از ادبیاتی نامانوس حرف زده که "او" نمی پسندد. نامه هائی را باید بسوزانی، نامه هائی که عمرت را برایشان گذاشتی. پیر شدی با آنها که نه اما، پیرشان شدی. عشق ورزیدی. نفرت گرفتی و خلاصه خاطراتی از یک برهه ی زندگیت هستند که اتفاقا در این سن و سال که نگاه میکنی به آن می بینی دوره ی مهمی بوده که دومی نداشته . که چه ؟ "او" به دلیل بی دلیلی دوستشان ندارد. حتی درس دانشگاهیت را باید جوری مطابق میل "او" چیدمان کنی. در نظام دانشگاهی ما هم که الحمدلله همه ی کارها دست خودت است. باید برخی از رئوس درسیت را چشم پوشی کنی. بی خیالشان شوی. نخوانیشان. اما آخر چرا؟ "او" برخی از عناوین درسیت را نمی پسندد! شیوه ی زندگیت را باید عوض کنی. با کسی که "او" می خواهد باید بگردی ولاغیر. بقیه به پشم. اصلا مهم نیستند. فقط "او" مهم است. چشم را باید ببندی و نبینی. و الخ.
فکر میکند دارد محبت میکند. آخر "او" راه درست را میداند و تو اشتباه میکنی. می خواهد تورا آنگونه که خود می پسندد، دُرست کند. می خواهد مسخ کند و فکر میکند که دارد درمان درد می کند. کم بیاوری راهش و چاره اش را گریه می داند که گویا نافش را با آن بریده اند. که مانند دهن بندی از آن استفاده میکند. هم بقیه را خبر کرده هم تورا مغلوب می کند با اشک. تو هم که عمری اهل اشک بودی لابد کنار می آئی. اشک را ارزش می نهی و بی خیال ادامه ی حرفت می شوی ولو اینکه آن روز حرفت ، حرف یک عمر زندگی باشد. کل ماجرای گریه زاری در سه کلمه باید خلاصه شود که «او حساس است».
...
کج می مانی و ادامه میدهی.
...
از "او" که اسمش را تیمار دار تو فرض کرده خواهشی داری. چیزی شبیه: نور اتاق کم است. زیادش میکنی؟ برای خودش و خودت و بهبودی هرچه سریعترت (اهل پاورقی توجه کنند: یعنی کاری که از دستش برمی آید و نمی کند). نه! این را نمی شود کاری کرد! چرا؟ از کوکی با آن خو گرفته ام. عوض شدنی نیست. اصلا همه ی نباید های بالا که کجی را می سازند و اسباب و آلت کج بودن هستند برای این است که "او" به آنها از کوکی خو نکرده. عوض هم نمی شود. فکر هم میکند که درست می گوید. تربیتش هم درست است. مگر میشود به "او" که همان معشوقِ تیماردارِ به زعم خود مهربان است گفت بالای چشمش ابروست؟
...
کمرت دارد خرد می شود ... اما کج می مانی و ادامه میدهی.
...
این داستان ادامه دارد.