Thursday, December 15, 2005

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

چند وقتی است که روزگار با سعدی می گذرانم. حافظ که روز و شبی نیست که با او بسر نبرم؛ هم شهری اش هم اضافه شده. مگر این دوران و روزگار هم بگذرد و تمام شود. داشتم فکر می کردم که قدیمی ها چقدر ادب را پاس می داشتند و امروزی ها در تکه سخن کوتاهی هم از بی ادبی فروگذار نمی کنند و اگر به حکم شرم ذاتی - که البته خیلی ها آنرا هم فراموش کرده اند و بی خیالش هستند- نبود، دامنه ی بی ادبی را تا کجاها که نمی کشاندند این مردم زمانه. دیدم از آنان که روزگار با قرآن و گلستان سعدی و کلام موزون میگذراندند، غیر این هم انتظار نمی رود.الخ.
گفتم که چند وقتی است روزگار را با سعدی و گلستان و غزلیاتش می گذرانم. بی مناسبت ندیدم به غزلی میهمانتان کنم که استاد شجریان در روزگاری که خوش می درخشید در نوا و مرکب خوانی به حق از عهده ی اجرایش برآمده و حق مطلب را عالی ادا کرده است. به قول حضرت حافظ: یاد باد آن روزگاران یاد باد!
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو می​توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم