Friday, December 16, 2005
رکعتان فی العشق لا يصح وضو هما الا بالدم (منصور حلاج)
عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نيايد الا به خون ... پس چشمانش بر کندند و سنگش زدند . خواستند زبانش برکنند گفت چندان صبر کنيد که سخنی گويم . روي در آسمان کرد و گفت : خدايا ! بدين رنج که بر من ميکنند محرومشان نساز و ازين دولتشان بی نصيب مکن ! شکر که دست و پای من بريدند در راه تو . اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال توست ... پس گوش و دماغ ببريدند و سنگ روان کردند و عجوزه ای فرياد زد که : بزنيد و محکم تر بزنيد که اين حلاجک با خدای را چه کار باشد ؟! و بعد زبانش بريدند و نماز شام بود که سرش بريدند و در ميان سر بريدن تبسمی کرد و جان بداد و مردم شادمانه کردند و منصور گوی قضا به پايان رضا برد و از يک يک اندامش آواز بر آمد که : اناالحق! . روز ديگر از بيم فتنه ی اين آواز اعضايش تکه تکه کردند و سوختند و خاکستر به دجله انداختند ، پس از اين ، از خاکستر آواز برآمد که اناالحق !... از بيم خروش دجله بر بغداد ، عبای شيخ را بر دجله نهادند تا دجله خاموش شد ! . و گفت آن عارف سالک را که از خدای شکايت کردم که اين بنده مخلص به چه روی چنين کردی ؟! ندا درآمد که : ( فافشی سرنا فهذا جزاء من يفشی سر الملوک ) يعنی : راز ما با خلق گفت ، چنينش سزا بود ! . و گفت به پاداش اين کيفر در حشر ، بدون سر ، لباسی فاخر بر تنش ميکنم تا جام بدست سر بريدگان بنوشاند .
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>