Wednesday, December 28, 2005

فكيف اصبرعلی فراقك

چگونه صبر توان برد بر فراق؟
چگونه است که که می توان زنده ماند در عذاب فراق؟
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می​گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی​وفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی​توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی​شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته​ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

1 نظر:

Blogger Unknown نوشته...

چقدر لطيف بود وبلاگتون خيلي لذت بردم متن هاتون حس قشنگي بهم داد
علي مدد

8:51 PM  

Post a Comment

خانه >>