نگاه به پشت سر
داشتم فکر می کردم به سال قبل که چگونه بود و چگونه گذشت. بد بود و بد گذشت. تمام شد و با آن بسیاری از کسانم رفتند. من ماندم و دنیائی خیالی از واقعیتهای موجود! سال خوبی نبود. شرح غصه را قصه نمیخواهم کردن اما چه کنم که بار گرانی است و لاجرم گوئی باید کِشیدش سالیان سال که شاید ماجرا همان باشد که گفته است: ولا یُمکنُ الفرار من حکومتِک!
درجا زدیم. سال قبل سال درجا زدنم بود. بی هیچ دستاورد مفید فایده ای. وقتی میبینم که چه لحظه ها از کف گریخته لجم میگیرد. چه کار میتوانستم بکنم؟ هیچ. به گردن قضا و قدر میاندازمش. ما مقهوران طبیعتیم. بدون شک. براستی که ما ترس خوردگانیم و لحظه لحظه مشغول تجربهای تلخ و جدید از ترس بودیم. بی هیچ شک و شبههای. گو هر لحظهای که بشر خواسته کمر طبیعت را خم کند به اطاعت از خودش، طبیعت به صورتی دیگر رخ مینماید و ضربه شستی نشان ابناء بشر میدهد. در هایکوهای سرزمین ژاپن آمده: زن بی فرزند چه ظريف رفتار میكند با عروسكها.* ما ماندیم با عروسکهای دستساختهی خودمان. درست که ظریفانه برخورد میکردیم اما بالاخره که مشغول عروسک بازی شدیم. جاماندیم و ماندیم و خلاصة الکلام این که درجا زدیم عزیز!
سال قبل پُر بود از سوءتفاهمها. پُر از کینهها، بد دلیها و خورهگیهای روح و جسم . رنجهائی که وقتی به آنها فکر میکنم، پشتم میلرزد و کابوسی شده برایم که مبادا پیش بیایند باز. هنوز از داغ ماجراهای این سال غصهها و قصهها دارم. کاش هیچ وقت به سراغم نیایند باز. باز خدا را شکر که جان بهدر بردم.**
سال قبل اما همهی اینها را داشت و بدترش را هم. اینکه به این واقعیت تلخ دست یازی که روزگار غریبی است. غریب آنچنان که کسی را که بزرگش کردی هم برود پی همین واقعیت های موجود یعنی زندگی که گویا در این زمانه شرط لازم و کافیاش؛ بی خیال تمام خاطرات و دلبستگیهای قدیمی شدن است. یعنی برود و فکر نکند که کسی بود که مرا با او کاری بود. غریب؛ چراکه باید تنها بمانی و غریب. روزگار دلتنگی بود این سال قبل.
دلم نمیخواهد داستان را کلیشهای کنم و حرفهای "صد من یه غاز" ردیف کنم برایتان که بله میشود از دردها و غمها پله و نردبانی بسازی برای روزگار بهتر. کدام روزگار بهتر؟ وقتی دردهائی هستند که هنوز پشتت میلرزد وقتی به یادشان میآوری و این دردهای خورهوار مشغولند به انجام وظیفه، دیگر کدام روزگار بهتر. بهتر از حیث بیخیالی بیشتر حتما. من که اهلش نیستم عزیز!
روزگارم در سال گذشته ورقهای اساسی خورد. ورقهائی با داستانهائی اساسیتر. اما این باعث نشد تا من نمانم. بگذریم. باید گذشت و گذاشت.
مذاقتان تلخ شد؟ ببخشیدم. جای دیگری نبود که درد دلی مانده را بگویم.
پ.ن. شمائی که یک سالی را آمدید و قلم رنجههائی از جنس هذیانات را خواندید هم اگر چیز دیگری در این مدت یافتید برایم بنویسید.
** این جان به در بردن را بگذارید به حساب عشق ِ یک هم نوع. یک انسان که در این روزگار حکم کیمیا دارد. امید دارم در این سال جدید جلوهاش کامل شود برایم. ذوق کنید لطفا. چرا که اگر بیاید و بماند، آنچنانچه قصد این است، میتوانم قول بدهم که به این تلخی ننویسم برایتان.
5 نظر:
همیشه گفتم وقتی میشه از گذشته درس گرفت پس مهم آینده س
امیدوارم سال دیگه همین موقع که نگاه به پشت سر میندازی اونقدر وضعیت فرق داشته باشه و خوب شده باشه که خودت هم کلی به شگفتی بیوفتی از حال ِ پارسال و حال امسالت
یا علی
همیشه تا به بهاران هوا به صفحه باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی
به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی
لطفتان در فزون باد. دوستان عزیز!
salam,
sale not mobarak
negah be poshte sar va koodaki fogholade bod
ama nemikham inghadr neveshtehat gham dashte bashe, hanoz toee va hezar rahe narafte, motmaen bash hichgah baray talash dir nist, onam vase fardy ba derayat mesle to. khande hich kas basane koodakish nist, ama shad bodan be khodet bastast. hich vaght nabayad montazer bod ta digaran baese shady ma beshan, chon oon moghe hamishe entezar mikeshim, amishe!!
movafagh bashy.
ba arezooy shady to dar sale 85,
bye
و به راستی ترس خوردگانیم اما امیدوار! معلق بین خوف و رجا
Post a Comment
خانه >>