سختجانی
این قصه همچو داستان هواست را که سالیانی دراز دریغ کردهاند و ما همچنان تلاش میکنیم که زنده بمانیم.
درها بسته است چون آنها را بستهاند و ما همچنان میکوشیم تا از پس نوری که از روزنهی میتابد نفس بکشیم و بنویسیم. حالا دیگر نوشتن اجباری شده. حتی خطی. کلمهای یا حرفی. برای اینکه ثابت کنیم زندهایم.
کاش فهم کسی قانعشان کند که این کار آدم کشی است. هرچند موقت؛ کاش یکی پیدا شود که بگویدشان که تلاششان بیهوده است. ما سختجان شدیم از پس این همه سال بیهوا نفس کشیدن.
1 نظر:
هر دم از این باغ بری می رسد....
آه از این فتنه های پنهانی...
راستی فکر کنم عکسها دیگر درست باشند!
Post a Comment
خانه >>