Sunday, February 11, 2007

داستان ادبیات و ما ایرانیان

از دیرباز می پنداشتم که داستان ادبیات ما بی شباهت به خصایص ذاتی ایرانیان نیست. این گونه نیز می بایست بود اما مثال و نمونه اش را که جستجو کردم به سه اسطوره ی متفاوت اما پر رنگ در ادبیات رسیدم که آن چه مراد است را به خوبی نمایان می کند. ابتدا نام آن سه داستان. روایت رستم و سهراب، روایت شیرین و فرهاد و داستان سیاوش و خدعه ی فرنگیس.
اما آن چه من در این سه داستان یافتم و بر احوال ایرانیان بافتم، سه کشته بود یا همان سه قطره خون. خون سهراب و فرهاد و سیاوش، هر سه ریخته شد. به سه دلیلِ خیره سری پدر، لجاجت عاشق و معشوق بر امری عبث و نیرنگ حسودان. در طول تاریخ کهن ایران، مظلومیت، گوئی همچو خون، از نسلی به نسل بعد منتقل می شود. این را حداقل در دو کشوری که روزگاری همجوار هم بودند به وضوح می توان دید. ایران و هند، هر دو گوئی تقدیرشان بر مظلومیت ذاتی است. این دو کشور که روزی نماد مشرق زمین را می ساختند چون پنه ی شرق را در اختیار داشتند، چنان بودند که مشرق زمین به واژه ئی چون اندوه منتسب و شرق اندوه ساخته شد و این گونه بود که ویژگی اصلی مان بیشتر درون نگری خاوری و نه برون فکنی باختری و غربی شد.
بعد از حمله ی قوم آریا به این دو پهنه و اشغال آن؛ چنانچه افتد و دانی، این دو دیار یک سره یا جنگی به خود می دید یا اشغالی و کمتر دوره ای صلح و آرامش. روزی تاتاران بر آن تاختند و شبی ترکان. فردا روز عرب بود و کمی بعدتر روس و فرانسه و انگلیس. بعدها چنان شد که گوئی مردمی بنام ایرانی، تنها محصور به حصر مرزها شناخته شدند و نه خون ایرانی. حالا هم اگر کسی دم از پاکی نژاد و خون بزند، باید که کمی نگاهش کرد و سپس یا از او گذشت یا با پوزخندی جواب اش را داد. این از اقوام و ملل اما از گفتار نخست که دور نشویم، این معصومیت و مظلومیت را به سه وجه به جانمان نشاندند. یا بر اثر حماقت و خیره سری کسانی که وظیفه ایشان نگهبانی از ما بوده اما چشم تنگ و گوش کر، این وظیفه را از یادشان برده و دست آخر همین لجاجت تاریخی بزرگانمان کار دستمان داد و به کشتنمان داد. یا در فضائی مه آلود، به خیال عملی شدنی، دست به کارمان کردند و به بیگاری کشیدند و بی هیچ عایدی، خسته و رنجورمان ساختند تا به طرفة العینی همچو موری ناتوان خود کشته ی خیال خود شویم. و یا برایمان دسیسه چیدند و حسودان همه متحد برای سرهای ما قیمت گذاشتند و برای کشتنمان مسابقه.
از این سه، اگر حتی اولی را نیز به حساب نیاوریم، حداقل یکی، یعنی عامل دوم را ما خود بر سر خود می آوریم. جدا از این که در هر سه نیز عامل مشترک فراوان است و گاه در دوره ای حتی هر سه بلا با هم نازل شده است.
من شخصا به این نتیجه رسیدم که تا این بلوغ فکری برای ایرانیان پدید نیاید که برای حداقل یکی از این سه درد که مسببش خودمان هستیم چه کرد، راهی به سوی اعتلا نداریم و نخواهیم داشت.

پ.ن. این نوشتار حتی یک طرح ساده هم نیست. بسیار باید اندیشید و بر آن افزود تا شاید چیزکی شود.