Tuesday, September 25, 2007

جانی که نیست!

جانی نیست. سرگشته شدم. از این فراق، از این جدایی‌ها. تمام هم نمی‌شوند. این‌جا و آ ن‌جا هم ندارد. حافظ باز می‌کنم: شرط اول قدم آن‌ست که مجنون باشی! علی از همان اول دعای کمیل مجنون‌ام می‌کند. به آهستگی، شمرده-شمرده بخوان: اَللّـهُمَّ اِنّي أَسْأَلُكَ بِرَحْمَتِكَ الَّتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْء، وَبِقُوَّتِكَ الَّتي.... تا برسی به جمله‌ی وصف حال من: يا اِلـهى وَسَيِّدِي وَمَوْلايَ وَرَبّي صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ... توان خواندن بقیه‌اش را ندارم. هیچ وقت نداشتم. به این‌جا که می‌رسم دیگر نیرویم تمام می‌شود.
خدا خدا می‌کردم که رمضان بیاید. آمد. حالا خدا خدا می‌کنم «قدر» بیاید. دل‌ام کمی راحتی می‌خواهد. خسته شدم از این همه سگ دو زدن برای این دنیا و آن دنیا. کجایی پس؟