پیش واقعه: داشتم دنبال چیزی میگشتم که به
اینجا رسیدم. در کنار نوشتهها جایی بود، برای تذکر به نویسنده که گویی خویش را مخاطب آیات 53 تا 60 زمر فرض کرده بود. گذاشتم تا بخواند. اما واقعهی زیر در صلاة ظهر عاشورای آن سال اتفاق افتاده. درست به خاطر دارم که در معبدی در محلهی دولاب تهران، در آن ظهر خشک، گویی هوا ایستاده بود. نفس نمیشد زد از هجوم نفسها. همه تشنه بودند. آب می دادند به ملت اما آب بهانه بود برای رفع تشنگی. تشنگی بیداد میکرد. پیرمرد هم بیتاب شد. گفت یکی قرآن بخواند. همین سوره آمد و
آیهی 53 [بشنوید]. واقعه بعد از قرائت این آیه است.
قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
میگوید نفس را اسراف کردی غصه نخور. اصلاً نفس را آفرید تا اسرافش کنی. هدرش بدهی. نشنیدی میگویند فلانی اسراف کار است. یعنی الکی ریخت و پاش میکند. اینکه خدای مهربان گفته یعنی همین که نفس را اسراف کن. این اسراف کار عبادالله است. کار اباعبدالله است. ندیدی چطور نفسش را داد. خدا هم نمیخواست اما او دید ادب اینجوری حکم میکند که بدهد. همینطور میآید تا گفته که خدای مهربان همهی گناهان را میبخشد. این برای این است که یقین کنی. فرموده «إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا». این آیه را باور کن. باور که کنی، درست میشود. یاور میشود. بین باور و یاور یک نقطه فرق است. آنهم که میدانی که کیست و چیست.
Labels: واقعه
2 نظر:
به نام خدا
امیر عباس گرامی
ایرادی نداشته باشد اینجوری راحتر مینویسم تا آن آقای رایاضی خشک و پلشک گفتنم.
آن جای این پستت را رفتم دیدم و شنیدم و آن نوشته "میدانی ما ادمهای غمگینی بودیم" دهم اذر ماه با ان موسیقی چیزی بود برای خودش .
جایی که ردی از هیچ چیزی بجا نمی ماند مگر جنونی عاشقانه که مثل آن نتها بی آنکه در یاد بمانند گویی که قبلا"آنها را شنیده ای ونه جایی برای کامنتی نوشتن و نه آدرس رسای در ایمیل نویسنده جایی مثل منظره ای را از پنجره قطاری در حال گذر دیدن.
راستی صاحب آن گوشه غمگین را میشناسی ؟اگر دستت به او رسید از طرف من بگو:آنقدری که من می دانم عشق جزیره ای است بی زمان و بیاد نماندنی چون آنچه که بیاد خواهی آورد ،آنچه که بوده نخواهد بود.وتنها آنچه بجا مانده احساسی است که از یاد نخواهی برد مثل زخمهای مانده بر جانت و این زیبا ترین و شریفترین قسمت زندگی است.
همین
حبس نفس ... سیاهی رفتن چشم و سفید شدن ِ دنیای زیر پلک ... باز شدن ِ چشم دل ... طوری که ندونی عروج یا هبوط یا عبور فرقشون چیه ...
وقتی میگی واقعه ... من یاد اینا میوفتم ...
وقتی که میشنوم ... آهم میاد! به یاد گذشته ... چیزی که بودم و الان دیگه نیستم
.. آه کشیدن هم دیگه فایده ای نداره ...
فقط میشه امید داشت به اینکه خدا بخشنده س ... یا به قول تو باورش کرد که یاورت بشه ...
Post a Comment
خانه >>