عادتم شده که بین الطلوعین چشمانم بیخبر باز میشوند. شده که بعدش بخوابم، اما چشمانم باز میشوند و ناخودآگاه به دنبال روزن پنجره، تا آسمان را لحظهای هم شده، زیارت کنم. امروز هماینکه چشمم را باز کردم، دیدم این غزل«سابه» دارد با صدای «رضوی سروستانی» در مغزم غلغله میکند:
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را، با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر، با خاک درآمیزم
نشد باز بخوابم که اشک مهلت و امانم نمیداد. نشستم با خود اندیشیدم که دنیای رضا و رضایت است. عجب اینکه اهل «رضا» هماین حال ویرانی را خوش آید. هماین سوختن و پرهیز نکردن را، هماین مرحبا گفتن بلایی کز حبیب آید را. خدا چه در کف ایشان نهاده که از عشق نمیترسند؟ آدمی زبون است و یا به قول استادی: بیچاره! اما این جماعت نه. ایشان دیگر زبونی و خواری ندارند؛ بلکه پهلوان رویین تن شدند. حال رضا داشتن بر مصائب و مشکلات شاید برترین قدرتیست که حضرت حق به اندکی عنایت میکند. این قصه باشد تا روز دیگر.
6 نظر:
سلام . این اول صبحی دیونم کردی - دمت گرم عالی بود.
Shoma ta hala aghay e sayeh ro didin?
age didin be man begin chetori lotfan.
amirazad_68@yahoo.com
مطلب صبح امید سوال دیرینه ای رو در ذهن من بیدار کرد. مایلم نظرتو بدونم: آیا در چنین لحظاتی ممکنه بخوای کس خاصی در کنارت باشه؟ آیا چنین حسی در همان لحظه به اشتراک گذاشتنی است؟
نمیدونم موفق شدم سوالمو مطرح کنم یا نه.
سلام.
این آدم به فروش نمی رسد، حتی شما دوست عزیز.
Anonymous عزیز
این لحظات بیمقدمه میآیند و میروند! در این لحظه منقطعام. نمیدانم اگر کسی باشد بهتر است یا نه. امتحان هم نکردم. اما بهنظر هم نمیرسد به اشتراک گذاشتنی باشد.
شنیده ام که موسیقی مغز را می خاراند، گاهی آنقدر که زخمِ نا سور می کند، خصوص که شب بشنوی، مرهمِ موثّر می خواهی، امتحان کرده ام، دو سه آیه ای بخوان وقتِ خواب. مولا گفت: بگذار که داستانگوی شبِ تو، قرآن باشد
Post a Comment
خانه >>