Sunday, September 07, 2008
حرفی که نیست، عشقی که نیست، سازی و دمسازی که نیست، از عرفان و عرفانبازی تحت وب که دیگر نگو! نه یاری و نه دوستی، نه بادی و نه بهاری.... نیستها زیادند اخوی. القصّه چیزهای خوب هم نیست و ناپدید شدند و گرنه مثلاً چه باک که فلان مسئول بیشعور سیاسی نیست شود یا حتی خیلیهای دیگر؟ حافظ هم که نیست، جایاش را بچهباز و شاهدباز و عرقخور و لات و قمه کش گرفته. مگر نگفته «به تیغم گر کشد دستاش نگیرم» و الخ. بیا! نمونهای از رجزخوانی و قدارهبندیاش هم پیدا شد! [قابل توجه حسین نوروزی حافظ دوست] خلاصه گاهی دلام برای خودم تنگ میشود. برای چیزهایی که روزگاری بود یا داشتمشان و حالا هیچ اثری ازشان نیست. عیبی هم ندارد البته! قدیمیها میگفتند روزگار است دیگر. جفای دوران و همین چیزها. ورد چه شد، چه شدِ حافظ را که لابد شنیدهاید؟ همان غزل معروف «یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد...» حال من همان است.
خدایا این شبهای قدر را زودتر برسان. شاید رفیقی، دوستی، کسی آخر پیدا شود. یکی باشد که چند ساعت با او بشود چهار کلام درد دل باز گفت. حرفی از عوالم سکوت زد. خسته شدم بس که نفهمی دیدم. خسته شدم از بس ادعا دیدم طبق طبق. همه جوره عارفبازی، مهندس بازی، موسیقی بازی، بازی، بازی، فقط بازی. باز هم بگویم؟ خسته میشوی. بیخیال. زودتر برسان این شبها را.
پ.ن.۱: یک جوشن کبیر خرجاش میشود که برسیم بالای کوه. مگر نه عزیز دل؟
پ.ن.۲: کامنت این یکی را بستهام. به همان دلایل که دیگران میبندند. شما هم خواستی حرف دلات را پای این مطلب بنویسی، ننویس. نمیشود؟ کار که نشد ندارد آخر.
خانه >>