Sunday, March 04, 2007
وقتی احساس میکنی که خالی از حرفی به واقع چیزی برای گفتن نداری چاره چیست نگاهاش کنی و بروی دنبال کارت. انتظار هم داشته باشی که اگر طرف رفیق شفیق است خوب باید که حالیاش شود. خیلی وقت است که چنتهام خالی شده. چیزی ندارم. نه برای نوشتن نه برای گفتن. سوال: از دست و زبان که برآید؟ جواب: از دست و زبان من یکی که بر نمیآید. اینها هم همه خط خطیهای یک دیوانه است. نخوانی بهتر است. حالا به اینجا رسیدم که هیچ ندارم. حتی چیزی که بشود تقدیماش کرد به کسی که دوستاش داری. مگر با همین خبر سلامتی که میدهی شاید که خوشحالاش کنی وگرنه چیزی که قابل داد-و-ستد باشد وجود ندارد. در ضمن حالام هم از این جدانویسیها و استفاده از علاماتی مثل " -و- " هم کم کم دارد بهم میخورد. حکم قرصی است که برای بهبودی باید بخوری اما پس از مدتی به آن حساسیت پیدا میکنی و میخواهی بالا بیاوری. حالام از فضای وبلاگستان و سایتهای ایرانی و دعواهای اصحاب آن نیز ایضاً. بقول اکبر سردوزامی در کتاب مونولوگ که گفته: من هنوز نفهمیدهام کجای مرزش این همه پر از گهر است این ایران. ایران سرزمین....
2 نظر:
hata chizi ke taghdim kard be kasi ke doostash dary???
رؤياي سرزمين
افسانه شگفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است
... سهراب سپهری
Post a Comment
خانه >>