Sunday, February 11, 2007

دردی بنام دردِ موسیقی!

داریوش همه­ی درد موسیقائی­اش را یکجا بر سر وبلاگ بی­چاره هوار کرد.
او پرسیده: آيا عصر طلايی موسيقی ايران به پايان رسيده است؟ روزگاری که گروه چاووش و شيدا و عارف کارهای درخشان و منحصر به فردی می‌ساختند که در خاطره‌ی ملت می‌ماند، سپری شده است؟ جواب من به او خیلی خلاصه است. آری. وقتی همتی نمی­بینی برای بهبودی این مرض، باید که منتظر نشست تا این احتضارهای آخری هم به سر آید و الفاتحه. هیچ کس دل­اش نمی­سوزد. چرا بسوزد وقتی منفعت مادی برای او ندارد؟ عمله­ی چیزی به نام فرهنگ هم که اصولا از دیرباز چیزی به نام موسیقی را جزو فرهنگ به حساب نمی آوردند که حالا دلسوزش باشند.
او پرسیده: ما جايی را به خطا رفته‌ايم و قصوری کرده‌ايم يا اين موسيقی ديگری ظرفيتِ تازه‌ای ندارد؟ موسیقی ایران بی شک ظرفیتی بسیار فراتر دارد. این عُجب و خودبینی اساتید است که کار را به اینجا کشانده. علت اوضاع نابسامان موسیقی نیز فقط در این درد خلاصه نمی­شود. نوشته بودم که به طور مثال همین همایون که فعلا به فشار زایدالوصفی می­خواهد یا می­خواهند که ولیعهدی پدر را از آن خود کند، هیچ یک از ویژگی­های آموزشی پدر را ندارد. ریاضتی که باید، متحمل نشده. در او گوهری گم شده. گوهر معنویت که دیری است از فرهنگ و جامعه­ی ایرانی رخت برکشیده.
داریوش سوال کرده: چقدر بايد منتظر رستاخيزِ ققنوسِ تازه‌ای بود؟ زهی خیال باطل. ناصر خان فرهنگ فر، آب پاکی را بیست سال پیش به دستان همه ریخت. سیمرغ قاف عزت از این مرز و بوم رفت - ماندست از او به گنبد گیتی فسانه ای.
ایضا: آيا بايد به همين مجموعه‌ی کارهای فعلی و دو سه نسلِ پيش‌ دل‌ خوش کرد و با همان نوستالژيک‌وار زندگی کرد؟ اجباری نیست. خیلی­ها از آن دلزده شدند و کم کم با نبود اثری درخور، چیزی به نام موسیقی فاخر را به کناری نهادند و تمام.
و اصلاً چيزی به اسم «عصر طلايی موسيقی ايرانی» معنی دارد؟ درست است که دوره‌ی همکاری شجريان و مشکاتيان دوره‌ای استثنايی و تاريخی بود، اما نبايد گفت که آن کارها هم محصول شرايط اجتماعی و فرهنگی خاصی بودند که ديگر وجود ندارند (حتی اگر امروز هم شجريان و مشکاتيان با هم کار می‌کردند)؟ نمی­دانم اهل گوش سپردن به آثار بی­کلام هستی یا خیر. مشکاتیان بعد از آن طلاق کذائی روزگارش چنانچه افتد و دانی بسیار نگران کننده شد. با آن حال و روز او، طلب موسیقی­ای آن­چنانی از وی، مضاف بر این­که دیگر شجریانی هم وجود نداشت، دیگر بیهوده می­نمایاند. چند کاری را که ضبط کرد یا با صدای ناخوش احوال خودش یا دیگران که چنگی به دل نزد. آخرین کارش هم که موسیقی بی­کلامی بود، تیر آخر را به همه­ی نبوغ وی شلیک کرد. اثری نه آن­طور که از کسی چون وی انتظارش را داشتی. اوضاع لطفی هم که معلوم است. با شلوارکی و گالشی بر پا، لخ لخ کنان بر صحنه ظاهر می­شد و دلنگ و دلونگی و والسلام. این شد اوضاع موسیقی کسانی که شجریان با آنها پایدارترین آثارش را ساخته و پرداخته کرده بود. تو خود حدیث مفصل بخوان....
راه برون‌رفتی از اين بن‌بستِ ابتذال و تکرار هست آيا؟ با این اوضاع مشهود؛ خیر نیست. من 4-3 سالی است که سخت منتظر نشسته­ام ببینم کی مراسم کفن و دفن چیزی به نام موسیقی ایرانی را اعلام می­کنند. که حلوایش را هم بخوریم تا باورمان بیاید که تمام شد و خلاص.

Labels: