Wednesday, July 18, 2007

فتامل!

نقل است که در نیشابور، بازرگانی کنیزکی ترک داشت به‌هزار دینار خریده و غریمی(1) داشت در شهر دیگر. خواست که به‌تعجیل برود و مالِ خود از وی بستاند و در نیشابور بر کسی اعتماد نداشت که کنیزک را به‌وی سپارد. پیش «بوعثمان حیری» آمد و حال بازنمود. بوعثمان قبول نمی‌کرد.. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم ِ خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم. القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانک بی‌طاقت گشت. ندانست چه کند، برخاست و پیش شیخ خود «ابوحفص حداد» رفت. ابوحفص او را گفت: «ترا به ری باید رفت پیش یوسف بن الحسین.» بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید، مقام ِ یوسفِ حسین پرسید. گفتند: «آن زندیق مباحی(2) را چه کنی؟ تو اهل صلاح می‌نمایی. ترا صحبت او زیان دارد.» ازین نوع چندی بگفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد، بوحفص گفت: «یوسفِ حسین را دیدی؟» گفت: «نه.» گفت: «چرا؟» حال بازگفت که شنیدم که او مردی چنین و چنین است، نرفتم و باز آمدم. بوحفص گفت: «بازگرد و او را ببین.» بوعثمان بازگشت و به‌ری آمد. و خانه‌ی او را پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: «مرا مهمی است پیش او» تا نشان دادند. چون به در خانه‌ی او رسید پیری دید نشسته پسری اَمْرَد(3) در پیش او، صاحب جمال و صراحی(4) و پیاله‌ای پیش او نهاده و نور از روی او می‌ریخت. درآمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان سخنان عالی بگفت که بو عثمان متحیر شد. پس گفت: «ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده‌ای، این چه حال است که تو داری؟ خَمْر و اَمْرَد!» یوسف گفت: «این امرد پسر من است و قرآنش می‌آموزم و درین گلخن(5) صراحیی افتاده بود، برداشتم و پاک بشستم و پرآب کردم که هرکه آب خواهد باز خورد که کوزه نداشتیم.» بوعثمان گفت: «از برای خدای چرا چنین می‌کنی تا مردمان می‌گویند آنچه می‌گویند؟» یوسف گفت: «از برای آن می‌کنم تا هیچ کس کنیزک ترک به معتمدی به‌خانه‌ی من نفرستد.» بوعثمان، چون این شنید، در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه‌ای بلند دارد.

اصل منبع: تذکرة الأولیاء. جناب عطار نیشابوری / بازآورده شده در کتاب ارجمند «قلندریه در تاریخ. دگردیسی‌های یک ایدئولوژی» اثر استاد محمدرضا شفیعی کدکنی. صص 33-34

1- غریم: بدهکار
2- زندیق مباحی: در این‌جا، بی‌دین و لااُبالی.
3- اَمْرَد: جوانی که موی بر صورتش نروییده.
4- صراحی: جام شراب
5- گلخن: در این‌جا، مزبله و جائی که خس و خاشاک درآن می‌ریزند.