Friday, January 11, 2008
ساعت 9:15 صبح، حسین شلیک کرد. به قصهها و غصهها. Secret Garden هم که مینواخت. زار زدم. زار زدنی. ...و به همین سادگی اولین گریهی محرم امسال هم آمد.
جایی از این نوشته: مادرم به باورهاش زنده است، نفس میکشد، به کراماتی که دیده و نادیده دوستشان دارد، و من به عشق باورهای ایشان. ما، آدم ِ درد و غصهایم و درمانمان را در باورهامان پیدا میکنیم. فکر میکنی همین هلیم را همیشه مردان خدا و زنان تقوای پاکدامن «هم میزنند»؟ نه عزیز من. اگر هزار دست بر این دیگ چرخیده باشد، نیمشان به مرد الکل و زن شهوت شهره بودهاند. ولی .... باورهای مادرم، بزرگتر از اینهاست که حتی کاسهء نذری ونوس ِ زرتشتی از قلم بیفتد.
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>