Friday, March 21, 2008

دغدغه‌های نخست

دغدغه‌ای دارم در این روزها که می‌خواهم با شما در میان‌اش گذارم. احساسی‌ست که بیش‌تر زاییده‌ی اوضاع و احوال برونی و سیاسی کشور است. قصد نداشتم تا اولین نوشته‌ی سال جدید را با عباراتی آغاز کنم که زیاد تناسبی با حقیقت این روزها که همه شور و اشتیاق و زایندگی‌ست، ندارد و شاید یکی هم برسد و بخواهد گیری بدهد و ماجراسازی کند و الخ. اما در همین عید مبارکی گفتن‌های معمول متوجه شدم چند نفر دیگر هم از دوستان هست‌اند که دغدغه‌هایی مشابه من گریبان‌شان را در ابتدای سال گرفته و حال و روز خوشی برای‌شان باقی نگذاشته. در یک جمله بخواهم خلاصه کنم باید بیتی از حافظ را قلب کنم و با عذرخواهی از روان پاک وی بگویم: بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی‌شنوم! به‌قول معروف گویا خیلی تابلوست که قرار است تمام دل‌خوشی‌هایی که روزگاری آمدن‌شان را در نزدیکی‌های خود احساس می‌کردیم و حالا تبدیل شده به یک جریان دور-و-دراز و بی‌سرانجام، پاک از ذهن‌ها و دل‌هایمان زدوده شوند. جوری که انگار حق ما نبوده از آن دل‌خوشی‌ها بویی ببریم. جوری که گویی ناحقی بوده و اصلاً اشتباهی فیل‌هایمان یاد هندوستان کرده. از این جور ترسیدن‌ها، خوب همیشه بوده اما نه این‌قدر زیاد که خطر را بیخ گوش خود احساس کنم.
واقعیت‌اش می‌خواستم از این بنویسم که هم‌چون آفتاب صلاة ظهر، واضح و مبرهن، دستور می‌رسد کسانی نماینده‌ی مجلس باشند تا عمله‌گی دولت کنند و جاده صاف کن رییس دولتی که بوق خدمت‌گذاری‌اش گوش همه را کر کرده، یعنی سقوط کامل نماد دمکراسی کشور که مجلس باشد، اما دیدم پیچیدن در حیطه‌ی قانون و زوایای آن، کار من نیست و مثل ماه شب چهارده هم روشن که خانه از پای بست ویران است. نمونه هم که ماشاالله چنان زیاد است که نیاز به جهد چندانی برای پیدا کردن مثال‌هایی از این فراقانونی بودن حاکمان و خلط وظایف و مقررات نیست*. هرچند دغدغه‌ی اصلی من که اوضاع فرهنگی موجود است به این جور فرامین ربطی واضح دارد اما نقد و بررسی این گونه خطابات و اوامر و نواهی باشد برای کسانی که در این حوزه‌ها خبره‌اند.
من در چند جمله‌ی مختصر نقل حال خود می‌کنم شاید با اوضاع دیگری هم جور در بیاید. حرف من این است: رهایم کنند تا فکر کنم! تا بدانم که موجودی هستم، انسان نام و دیگر هیچ. من از استحاله‌ای که منجر به فرو افتادن از چیزی که انسانیت و آدمیت‌اش می‌خوانند، می‌ترسم. من چنین پرورش یافته‌ام که بگذارندم در گوشه‌ی خود، کتابی بخوانم و طرح‌ها و نوشته‌هایم را روی کاغذکی پیاده کنم تا بدانم که هستم و حالا همین خواسته‌ی حداقلی که گفتم، برای من شده موجب ذکر و فکر مدام و ترس از این‌که دارند کم کم مجرای «خود بودن» را برای من تنگ می‌کنند تا آن چیزی شوم که دیگران می‌خواهند نه آن چه که خود به آن رسیدم. مثلاً چیزی شوم در حد عمله‌ی دولت احمدی نژاد و لزوماً به‌آن مفتخر هم باشم چرا که این‌گونه بودنم خوشایند بالاتری‌هاست که چنین‌ام می‌خواهند. این وضعیت برای من، احساس خفقانی را به‌دنبال دارد که فراتر از طاقت و صبوری‌های ذاتی من ایرانی‌ست که قرن‌هاست با من همراه بوده و در خلق و خوی من سرشته شده. و این حالتی‌ست که بیش‌تر ترغیب شدن به رفتن و دل‌کندن از سرزمین مادری را به دنبال دارد تا ایستادن و استقامت برای بهبودی یا اصلاح وضعیت موجود. با این وصف دوست دارم در این فرصتی که تعطیلات در اختیارم نهاده استفاده کنم و جایی باشد تا چند نفری اهل درد دور هم بنشینیم و تبادل نظر و اندیشه‌ای کنیم و وضعیت را بسنجیم تا ببینیم چطور می‌شود سر کرد و اگر بشود کمی از این بلاتکلیفی خلاص شد. شما چه‌طور؟ نظری دارید؟

* یکی را اخیراً عباس عبدی در بی بی سی عنوان کرده که می‌توانید در این‌جا بخوانید. قول نمی‌دهم وقتی نامه را تمام کردید سرتان درد نگرفته باشد!
لینک مرتبط: این نوشته‌ی مهدی جامی در زمانه را بسیار پسندیدم. حرف حق است و جای چون و چرایی ندارد.

4 نظر:

Anonymous Anonymous نوشته...

اين روزها اين چيزهايي كه گفتي دغدغه همه ماست.اما راستش گاهي به اين نتيجه ميرسم كه هيچ كاري نميشود كرد.انگار بن بستيست كه تا دم مرگ بايد پشتش بماني.

6:32 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

به وصالي برسي يا نرسي سينه بي عشق مباد. خدانگهدار ......

10:39 AM  
Anonymous Anonymous نوشته...

matlab Abdi jadid nist, hamon mogheh ke dar zendan bod chaap shod.

1:08 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

سلام.

سال نو مبارک عالی‌جناب ...


بچه‌تر که بودم از سیاست خوشم می‌آمد، گزارش‌های سیاسی را دنبال می‌کردم، وقتی ده یازده سالم بود، دیوانه‌وار شیفته‌ی بحث‌های سیاسی بودم ...

وقتی قلعه‌ی حیوانات را خواندم، برای همیشه ترکش کردم.


خوبید؟

6:34 PM  

Post a Comment

خانه >>