نوشتهی محبتآمیز صاحب
ملکوت، باز مرا برد تا عین القضاة شهید. یادم آورد که نخستین بار ناماش را پشت کتاب شریعتی یافتم. این نام گوشهی ذهن من بود تا به اصرار از پدر خواستم داستاناش را برایم بگوید. بگوید که چه کرد تا شمع آجیناش کردند. خلاصه گفت: فرقی نمیکند چه کسی بوده. یکی را فرض کن در چند صد سال مثل شریعتی، که اسرار هویدا میکرد. مثل خط سوم شمس. از آن پس قاضی تقریباً مترادف شد با خود نویسنده. پشت همان کتاب شریعتی را هم با خودکاری قرمز زیر جملات عین القضاة و ژوردانو خط کشیدم و به یاد سپردمشان. ماند و ماند تا چند سال بعد که مجموعهی نامههای قاضی را هدیه گرفتم. خواندم و خواندم و گاهی وقتها هم خیس عرق میشدم. عرق شرم بود گویا. نمیدانم!
امروز صبح با دیدن
نوشتهی داریوش یکه خوردم. انتظار نداشتم عین القضاة را برایم رو-به-رو کند. این دو-سه خط را نوشتم تا از داریوش بهخاطر لطف و مهربانی همیشگیاش تشکر کنم و از پدر که مرا با این عوالم آشنا کرد و دست مرا باز گذاشت تا هر چه میخواهم بخوانم؛ به هر مسلکی که میخواهم بپیوندم تا اگر دینی را انتخاب کردم بسان دیگران دینی موروثی نباشد.
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>