گفتاری از : دکتر مصطفی چمران
دکتر مصطفی چمران |
برگرقته شده از سایت آفتاب : ماهنامه ادبی - اختماعی دانشحویان دانشگاه واترلو
ای علی هميشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثيه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثيه میخوانم!
ای علی گفتی که هر کس گفتنیهايی دارد و شخصيت هر انسانی به اندازهی ناگفتنیهای اوست. و من اضافه میکنم که درجهی دوستی و محبت من با انسانی ديگر، به اندازهی ناگفتنیهايی است که میتوانم با او در ميان بگذارم و از اين ناگفتنیها که میخواستم با تو بگويم، بینهايت داشتم....
ای علی همراه تو به قلب تاريخ فرو میروم و راه و رسم عشقبازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم.
ای علی همراه تو به نخلستانهای کنار فرات میروم و علی دردمند را در دل شب میيابم که سر به چاه کرده و سينهی پردردش را خالی میکند....
ای علی دينداران متعصب و جاهل تو را به حربهی تکفير کوفتند و از هيچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نيز که خود را به دروغ روشنفکر میناميدند تو را به تهمت ارتجاع کوبيدند.
دکتر علی شريعتی |
ای علی وقتی تو را شناختم که کوير تو را شکافتم و در اعماق روحت و قلبت شنا کردم و احساسات خفته و ناگفتهی خود را در آن يافتم....
ای علی همراه تو به کوير میروم، کوير تنهايی، زير آتش سوزان عشق، در طوفان سهمگين تاريخ، که امواج ظلم و ستم در دريای بیانتهای محروميت و شکنجه، بر پيکر کشتی شکستهی حيات و و جود ما میسازد و میتازد....
ای علی تو در قلب من زنده و جاويدی. قسم به عشق که تا وقتی که قلب سوزانم میجوشد و میخروشد و میسوزد، تو ای علی در قلب من حيات داری که جاذبهی آسمانی عشق را در رگهای وجودم به گردش در میآوری و حيات مرا از عشق و فداکاری سرشار میکنی....
سوگند به تنهايی که نتيجهی عظمت و عشق و يکتايی است و زايندهی لطافت و اخلاص و عرفان است که تا وقتی که خدا تنهاست، تو علی در تنهايی ما وجود داری. قسم به عدل و عدالت که تا روزگاری که قلم و ستم بر دوش انسانها سنگينی میکند تو در فرياد ستمديدگان عليه ستمگران میغری و میخروشی. و قسم به شهادت که تا وقتی که فدائيان از جان گذشته، حيات و هستی خود را در قربانگاه عشق فدا میکنند، تو بر شهادت پاک آنان شاهدی و شهيدی .
تتمه : و در یادنامه شرق خواندم که گفته بود :
«اى على (ع)! به من تهمت زدند، مرا محكوم كردند، به من فحش دادند زيرا تو را دوست مى دارم. اى على (ع)! نمى دانى كه چه جنايت ها كردند، چه ظلم ها و چه بدى ها كه همه را تحمل كردم، فداكارى كردم، باز هم فحشم دادند بدى مى كردند، يك باره به خود آمدم ديدم كه در سرتاسر ايران به من بد مى گويند، حتى مومنين به خدا، نسبت به من اهانت مى كنند، مشكوكند، مرا جنايتكار مى دانند، سب مى كنند، فحش مى دهند مگر نه اينكه به فرمان امام در كردستان جنگيدم... مرا جلاد تل زعتر و كردستان بخوانند و حتى يك نفر در ايران از من دفاع نكند، همه سكوت كنند گويى كه با سكوت خود تهمت و شايعه و دروغ را تصديق مى كنند...» «اى على (ع)! تشنه عدالتم، تو كجايى؟ نمى دانى از ظلم و ستم كه به نام اسلام مى كنند چه رنجى مى برم؟ خوش داشتم لحظه اى در كنار عدالت بنشينم و دل دردمند خود را بر تو بگشايم و تو بين اين همه مدعيان اسلام و مكتب حكم مى كردى و داد مرا مى ستاندى...»
و باز هم با دکتر چنین نحوا می کند :
اى على! همراه تو به حج مى روم، در ميان شور و شوق و در مقابل ابهت و جلال محو مى شوم، اندامم مى لرزد و خدا را از دريچه چشم تو مى بينم و همراه روح بلند تو به پرواز درمى آيم و با خدا به درجه وحدت مى رسم. اى على! همراه تو به نخلستان هاى كنار فرات مى روم و على دردمند را در دل شب مى يابم كه سر به چاه كرده، سينه پردردش را خالى مى كند.
اى على! همراه تو به ديدار اتاق كوچك فاطمه مى روم؛ اتاقى كه با همه كوچكى اش از دنيا و همه تاريخ بزرگتر است، اتاقى كه يك در به مسجد نبى دارد و پيغمبر بزرگ آن را با نبوت خود مبارك كرده است، اتاق كوچكى كه على و فاطمه و زينب و حسن و حسين را يكجا در خود جمع كرده است؛ اتاق كوچكى كه مظهر عشق و فداكارى و ايمان و استقامت و شهامت است.
اى على! تو ابوذر غفارى را به من شناساندى، مبارزات بى امانش را عليه ظلم و ستم نشان دادى، شجاعت و صداقت و پاكى و ايمانش را نمودى... من فرياد ضجه آساى ابوذر را از حلقوم تو مى شنوم و در برق چشمانت خشم او را مى بينم و در سوز و گداز تو بيابان سوزان ربذه را مى يابم كه ابوذر قهرمان بر شن هاى داغ افتاده در تنهايى و فقر جان مى دهد.
اى على! در تاريخ معاصر ايران تو مصدق بزرگ را با خمينى عاليقدر پيوند دادى و بينش سياسى را با روح خداپرستى درآميختى، فرهنگ ملى و تاريخى ما را به علم جديد و شيوه هاى نوين مجهز كردى و خدا را از تجرد خشك آزاد كردى و او را از آسمان هاى سرد و دور به قلب گرم و پرتب و تاب اجتماع وارد كردى.
اى على! من زير كوهى از غم، كوير و در دريايى از غم غرق شده بودم و به پايان رسيده بودم، ولى تو غم و درد مرا با غم و درد «على» بزرگ متصل كردى و آنچنان كه به بى نهايت متصل شده باشم آرامش يافتم... من ديروز از برش شمشير «على» لذت مى بردم و عظمت او را در قدرتش و كلامش مى دانستم ولى امروز عظمت او را در عشق و ايمانش، در عرفانش، در تنهايى اش، در كوه هاى غمش، در درياهاى دردش مشاهده مى كنم...اى على! به جسد بى جان تو مى نگرم كه از هر جاندارى زنده تر است؛ يك دنيا غم، يك دنيا درد، يك كوير تنهايى، يك تاريخ ظلم و ستم، يك آسمان عشق، يك خورشيد نور و شور و هيجان از ازليت تا ابديت در اين جسد بى جان نهفته است...»