سر در گریبان
و دست در کمر رذالتها و پستیها.
قرنها سیاه جامهای چرک بر قامت چیزی که قدیم بنام روحش میخواندند و کنون بیهویت است همچو زنا زادگان، دوختیم!
و در این حالت حلول کردیم.
و باز زاده شدیم.
بسانی که چون زنا زادگان بیهویت بودیم.
عفریتهائی گشتیم که در بدو تولدمان هزار ساله مینمایاندیم.
و چون بَردهی سیاه زنگی ِ اهل زنگبار –شهر آهنهای زنگ زده- عرق ریزان
لبهامان دوختند...
و بر دوشمان انباشتههای متعفن تاریخ نهادند. که به بیگاریمان کشند.
افسوس. افسوس. که قرنها گذشت.
6 نظر:
آه پدر ..ما را چه شد ؟ بر ما چه رفت ؟
salam
hal ke zade shodim har chand chand hezar sale che konim
to begoooo?????
ما گفتیم میری مشهد واسمون حرف هائی از جنس زعفرون قائنات میاری . این چیه دیگه ؟؟؟ زعفرون سیاه ندیدیم که دیدیم!
مرا گر خود نبود این بند ، شاید بامدادی ، همچو یادی دور و لغزان ، می گذشتم از تراز خاک سرد پست
گرچه اندکی دیر است و خود لابد شنیدید از لابلای این آشفته بازار ، در سکوت و بی خبری ، رفیقی رفت رفقا . کاری ندارم که بود چه کرد چه گفت ... اما مردی رفت چون ناله اش قدری تنها قدری بلند بود
ریاضی عزیز:
از اینکه اذیت شدی عذر می خواهم! والا نمی دانم این بار چرا اینقدر ناهمگن از آب درآمده است و هرچه کردم راه به جایی نبردم! در اولین فرصت به روی چشم!
گفتم : اين باغ ار گل سرخ بهاران بايدش ؟
گفت : صبري تا كران روزگاران بايدش
تازيانه ي رعد و نيزه ي آذرخشان نيز هست
گر نسيم و بوسه هاي نرم باران بايدش
گفتم
آن قربانيان پار
آن گلهاي سرخ ؟
گفت : آري
ناگهانش گريه آرامش ربود
وز پي خاموشي طوفاني اش
گفت : اگر در سوك شان
ابر مي خواهد گريست
هفت درياي جهان
يك قطره باران بايدش
گفتمش
خالي ست شهر از عاشقان وينجا نماند
مرد راهي تا هواي كوي ياران بايدش
گفت : چون روح بهاران
آيد از اقصاي شهر
مردها جوشد ز خاك
آن سان كه از باران گياه
و آنچه مي بايد كنون
صبر مردان و
دل اميدواران بايدش
شفیعی کدکنی
Post a Comment
خانه >>