Monday, July 31, 2006

سر در گریبان

سر در گریبان دود و تصادف و مرگ­ها و جنگ­ها فرو بردیم.
و دست در کمر رذالت­ها و پستی­ها.
قرن­ها سیاه جامه­ای چرک بر قامت چیزی که قدیم بنام روحش می­خواندند و کنون بی­هویت است همچو زنا زادگان، دوختیم!
و در این حالت حلول کردیم.
و باز زاده شدیم.
بسانی که چون زنا زادگان بی­هویت بودیم.
عفریت­هائی گشتیم که در بدو تولدمان هزار ساله می­نمایاندیم.
و چون بَرده­ی سیاه زنگی ِ اهل زنگبار –شهر آهن­های زنگ زده- عرق ریزان
لبهامان دوختند...
و بر دوشمان انباشته­های متعفن تاریخ نهادند. که به بیگاریمان کشند.
افسوس. افسوس. که قرن­ها گذشت.

6 نظر:

Blogger Raha نوشته...

آه پدر ..ما را چه شد ؟ بر ما چه رفت ؟

10:21 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

salam
hal ke zade shodim har chand chand hezar sale che konim
to begoooo?????

3:57 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

ما گفتیم میری مشهد واسمون حرف هائی از جنس زعفرون قائنات میاری . این چیه دیگه ؟؟؟ زعفرون سیاه ندیدیم که دیدیم!

4:51 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

مرا گر خود نبود این بند ، شاید بامدادی ، همچو یادی دور و لغزان ، می گذشتم از تراز خاک سرد پست

گرچه اندکی دیر است و خود لابد شنیدید از لابلای این آشفته بازار ، در سکوت و بی خبری ، رفیقی رفت رفقا . کاری ندارم که بود چه کرد چه گفت ... اما مردی رفت چون ناله اش قدری تنها قدری بلند بود

11:43 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

ریاضی عزیز:
از اینکه اذیت شدی عذر می خواهم! والا نمی دانم این بار چرا اینقدر ناهمگن از آب درآمده است و هرچه کردم راه به جایی نبردم! در اولین فرصت به روی چشم!

1:51 AM  
Anonymous Anonymous نوشته...

گفتم : اين باغ ار گل سرخ بهاران بايدش ؟
گفت : صبري تا كران روزگاران بايدش
تازيانه ي رعد و نيزه ي آذرخشان نيز هست
گر نسيم و بوسه هاي نرم باران بايدش
گفتم
آن قربانيان پار
آن گلهاي سرخ ؟
گفت : آري
ناگهانش گريه آرامش ربود
وز پي خاموشي طوفاني اش
گفت : اگر در سوك شان
ابر مي خواهد گريست
هفت درياي جهان
يك قطره باران بايدش
گفتمش
خالي ست شهر از عاشقان وينجا نماند
مرد راهي تا هواي كوي ياران بايدش
گفت : چون روح بهاران
آيد از اقصاي شهر
مردها جوشد ز خاك
آن سان كه از باران گياه
و آنچه مي بايد كنون
صبر مردان و
دل اميدواران بايدش

شفیعی کدکنی

11:13 AM  

Post a Comment

خانه >>