غم زمانه
«از این روزها میترسم» یا «وقایع نگاری این روزها»
کم کم روحی که از او فقط ردپائی مانده بود، باز حلول میکند. باز به جسمی مینشیند. باز عیان میشود. چرا نکند؟ چرا نشود؟ در همهی مکاتب حلولی-دینی جهان، روح وقتی حلول میکند که شرایطش فراهم باشد. روح، انسانش را، جاندارش را باید بیابد و آنگاه حلول اتفاق میافتد! حال این روح خشونت، آهسته اما باز دارد حلولی تزریق گونه در جامعه پیدا میکند که شرایطش فراهم است.
در جائی نوشته بودم و به جد معتقدم که ناف ایرانی جماعت را با افراط و تفریط میبرند. از روشنفکرمان تا عامهی مردممان. بنگر به شریعتی، سید جلال تا شاملو و... که همهشان بت شدند و هستند. هر کدامشان در نهان که مینوشتند بالاخره یا افراط بود یا تفریط و اندکی راه میانه. حتی خودشان زخم خوردهی اینگونه اخلاق بودند (شریعتی: در ایران اهل تسننم میخوانند و در عربستان، شیعهی غالی. جلال: داستان سهتار. شاملو: برای مشتی نمونهی خروار. داستان پریا) اما آن یکی در نقد و نقادی مروج نوعی خشونت میشود و به آن نوعی الوهیت قائل میشود. نسخه از امام حسین میپیچد اما در جامعهای ناهمگون از اخلاق حسینی پیادهاش میکند. آن یکی بر غرب چنان میتازد که گوئی ما ولی نعمت تام و تمام ایشانیم. یکی در تضاد با مذهب که بنیان اخلاق جامعه (حداقل جامعهی ایرانی) است و بسیار بسیار بیشتر گردش بر دامن عوام نشسته. این درد هم از نشأت گرفتههای افراط و تفریط است که عوام به آن دچارند. عوام که زبان سخن و کتاب سرشان نمیشود برای بُروزش، کتک و زور است که چاره سازی میکند برایشان.
برگردیم به ماجرای حلول. ناگفته هم پیداست که شرایطش بسیار ناب و برای رشد نمو دوباره بسیار مهیاست. اگر در جوامع دیگر از اینگونه موارد بخواهید سراغ بگیرید، بسیار است. اما فرقش این است که پلیسی هست که در کل مبرا از اخلاق ایشان است. آن جا حداقل دلت میتواند به برخورد پلیس و پیگیری و پیجوئیهای پلیس گرم باشد. در ثانی، آنجا به نام مذهب و دین بر سرت نمیکوبند. بحث زورگیری یا حداکثر ترویج مکتب اجتماعی خودشان است. غیر دولتی است و از خزانهی ملت و بیت المال جامعه خرجش نمیکنند تا فربهتر شود و با پول مردم بر سر همین مردم بزنند.
آری از این روزها میترسم. بر مشامم بوی نطفهای روح دمیده شده میآید و زمان را میبینم که آبستن حوادثی است که همراه زایش فرزند شیطان، میآیند. نیاز به مکاشفه نیست. اوضاع بر همین منوال باشد باید منتظر حوادث ناگواری بود.
مردی که میگرید.
مرد برای چه گریه میکنی؟ نا امیدی؟ پریشانی؟ خستهای و از سیاهی دلت گرفته؟ مبادا دل به سیاهی دهی. برخیز. اینجا زمین پر حادثهای است. ماندن در این زمین هم حادثهجو میخواهد. برای توئی که خسته از حوادثی اینجا مناسب نیست. چه کسی گفته باید باشیم و بجنگیم؟ با چه؟ با که؟ جنگ، جنگ تا پیروزی. خنده دار است. این زمین به امید پیروزی چهار هزار سالی میشود که دارد میجنگد. غرق در دشمن شدیم و خود، دشمن هم شدیم اما پیروز نشدیم. زمین، زمین شکست است. سوشیانت برای چیست؟ از آرزوی سه-چهار هزار ساله خبر نمیدهد؟ همین مهدی ِ خودمان. از آرزوی اسلاف و اخلاف دین حکایت نمیکند؟ اینجا سرزمین آرزوهای بر باد رفته است. لااقل جائی برو که پیشینهی انتظارش را یا گم کرده باشند یا اصلا نداشته باشند.
برادر. اینجا اگر ماندی؛ گریه کار ساز نیست. دریا دریا گریه پشت امید به روز نجات است. یا بمان و اگر اهل جنگ نیستی با چیرهدستی بنگر یا برو. برو. شاید گریه بر وطنی که در آن غریبی کار عاقلانهای نباشد. بگو که خیال وطن و خانهی پدری دست از سرت بردارد. قاصدک را بپران.
3 نظر:
برادر ارجمند و عزیز و دانشمند ، سوشیانت گرامی
آنقدر حال و روز روحی بدی دارم که نمی توانم از محبتت با کلامی شایسته تو ، سپاسگزاری کنم . این درد مشترک همه ما است . همه ما . چه آنان که با خشونت به بهانه احقاق حق نا مشخص خود این چنین حقوق شهروندی را زیر پا می گذارند و چه مایی که این چنین مورد تحقیر و ضرب و شتم اینان قرار می گیریم . کاشکی می شد تحمل کنیم یکدیگر را . کاشکی می شد ... سوشیانت گرامی ، حال و روز بدی دارم . کاشکی می توانستم چیزی بگویم .نیک برادر ، پایدار و مستدام باشی .
من تمام شب به یاد شما بودم زخم خوردگان روح. من نیز به مانند شما گریستم....تا هنگامی که کسی رنج میکشد دیگری نمیتواند بخندد و تا وقتی که کسی در بند است هیچ کس آزاد نیست...
وقتی فکر میکنم به اینکه اون آدمایی که بویی از انسانیت نبردن، چطور بعد از توهین و تحقیر و شاید ضرب و شتم ِ مردمی که بزرگترین گناهشون محبت ِ به هم باشه، بین خودشون قهقهه سر میدن و میخندن و اون توهین و تحقیری که کردن بیشتر براشون بعنوان سرگرمی مطرحه تا دفاع از ارزشها (که اگر دفاع از به اصطلاح ارزشی هم بود باز ناپسند بود) و منم دارم توی هوایی نفس میکشم که اطرافم کافری نیست اما تا دلت بخواد منافق اند و مسلمان نما ... دلم میخواد منم برم از اینجا...
اما خب ...به لطف خدا فعلاً که وزنه ی موندن و صبر و امید سنگین تره
Post a Comment
خانه >>