قصهی ایام
نه میپندارم که مسلمانم. نه مسیحی؛ نه زرتشتی و بودائی. به دین یهود هم که از اساس راهمان نمیدهند. دچار بیدینی عجیبی شدم. لزوم دین برایم مشخص است اما جهان را طور دیگر هم به من نشان دادهاند. طوری فراتر از مسلکهای رایج. کدامشان را پی گیرم؟ سوالیاست که آزارم میدهد. هیچگاه نپسندیدم که دوگانهورزی کنم. دوست ندارم برای عامه طوری باشم و برای خودم جور دیگر. ظاهر و باطن را نمیپسندم که دو جور متفاوت باشد. شاید چون از عهدهام بر نمیآید اینگونهام. حال این تفاوتهای در عمل عقل و دل بیقرارم ساخته. هویتم را گم کردهام. خودم را و همه چیزم را نیز هم. نمیدانم.
کشاکش مابین این دو نیرو را چنانچه افتد و دانی عمری به قدمت بشر برایش در نظر گرفتهاند. همه نیز تجربهاش کردهاند. اما گاه دعوا چنان بالا میگیرد که شخص را مستاصل میکنند. درد خانمان سوزی است. دچار شکت میکند. ذهنت را از انسجام قبلی پاکسازی میکند. قلبت را نیز میفشرد. انبوه سوالاتی که در هر مرحله از سلوک شخصیات دچارش شدی از بزرگ و کوچک به یکیاره بر سرت خراب میشود و الخ.
این است روزگار من در این ایام.
2- میان همهی دغدغهها و بگیر و ببندهای عقل و عشقی؛ ماجرای سمینار دین و مدرنیتهی کذائی هم داستان خود را دارد. راستش از صبح حالم مساعد بود. برای سروش و سخرانیاش نرفته بودم. زمزمههای نیامدنش نیز به گوشم رسیده بود و توقعی را هم در من برنمیانگیخت. اما با شنیدن همان جملهی معروفش* که کنایه به دکتر نصر از همه جا بیخبر یا باخبر زده بود حالم واقعا بههم خورد. احساس تهوع یکباره، چیزی بود که باعث شد مجلس را پس از چندی که از شوک حرف سروش بیرون آمدم ترک کنم.
بحث عقیده نیست. «هرکه هرجور بخواهد میتواند فکر کند» جملهای است که به آن سخت معتقدم اما نیش جملهی سروش که در نهاد خود بیادبی پیچیده به الفاظ مودبانه را دارا بود سخت مرا نیز آزرد. دکتر نصر برایم احترامی برمیانگیزد که کسانی چون کربن و علامه طباطبائی. نه که او را همپایه ایشان بدانم یا حتی با وی همعقیده باشم؛ اما وی را حداقل پیرو راستینی از فیلسوفانی که در نوع خود بسیار منشا خیر بودند، میدانم. ایناست که بیحرمتی به وی را چنانچه بر سروش؛ هیچ بر نمیتابم.
بعدا جملهی سروش به نظرم سبکسری عالمانهای جلوه کرد که ناشی از وجود هیبت و نفوذ فیلسوفانی چون نصر بر ادبیات دین و تفکر دینی است. جوری که انگار سروش سخت مستاصل از وجود همچو وی شده است. در یک کلام عجز سروش را به چشم دیدم و به گوش شنیدم. لزوما عجز بزرگی را دیدن آن قدرها هم عجیب نیست. پهلوان چون دستش تهی از حربهی کارامد است گاهی نیرنگی، داد و هواری و چه باک بد و بیراهی هم چاشنی نبرد میکند. تو این عمل سروش را همان زخم زبان وی پندار. رستم هم چو از نیروی سهراب به تنگ آمده بود حیلهای اندیشید! نه در بزرگی رستم شکی است و نه در قدر و قدرت سهراب. روزگار است دیگر.
* سروش در سمینار کذائی گفته بود: و البته آن را در جامهاي از الفاظ پرطمطراق ميپوشانند، و سر حلقه آنان كه روزگاري از دفتر فرح پهلوي با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسي درآسمان سلطنت ميگشت، اينك پر مدّعا تر از هميشه به مدد مدّاحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازهجويي پانهاده است.
لینک متن کامل مقالهی دکتر سروش.
5 نظر:
از این جور حرف ها و کنایه ها نصر هم کم نزده !!! حالا یه کم محتاط تر.....سر مقاله قوچانی تو شرق در این مورد جالب بود
تهرانی عزیز:
ادامه ی این ماجرا و حرف و حدیث؛ دعواهای بچه گانه ای را می ماند. من هم تنها به دفاع از نصر برنخواستم. ادامه ی این شیوه برای ستیز پس از مدتی برای بیننده های بی کار دعوا هم جذابیت خود را از دست می دهد. بهتر است آقایان کمی از خر شیطان پائین بیایند و ادامه ی بحث را که کسی هم منکر آن نیست را آن طور که شایسه ی عرصه ی ادب است پی گیر باشند.
سلام سوشیانت عزیز.به نظر نمی آید که این دعوای فلسفه واشراق باشد.اشراق معمولا آدمی را به حال خود رها نمیکنند.حکایت همان نی است.وباش تا دهه های میانی عمر که فرا برسد انگار تکلیف روشن تر است.آن سمینار کذایی هم نقطه عطفی در حوزه اندیشه امروز خواهد شد.بلاخره سروش هم به کسانی پیوست که در مقولات و مباحث اندیشه آنهم از نوع تخصصی اش روی به انگ زدن سیاسی می آورند.گذشته های اندیشه ورزان را به رخ میکشد و می شود همان حاج فرج سه دهه پیش و دگماتیسم نقابدارش..نصر که سر جای خود ایستاده است و ظاهرا کتمانی ندارد اما .هی هی کنفدراسیون دانشجویان اروپا وآمریکا و جلسات لوکال در لندن و برکلی و..... مباحث مربوط به آن. تنها سه دهه پیش و نه حتی نیم قرن .در تاریخچه اندیشه ورزی زمان کمی است.برادر جان. جام جان هم به روز است.
اميرجان. خوب است. همينجوری خوب است. بنويس كاكا.درد را بايد گفت..
سلام اخوی،
من ماجرا را کلاً از زاويهی ديگری میبينم. سروش هم اگر چيزی خطاب به نصر نمیگفت، من باز هم حرفهایام را خطاب به او داشتم. توجيهگر لحن سروش نيستم. خودِ او البته مسئول گفتار و نوشتارش هست. اما اين نکته را از ياد مبر:
نصر هر چه گفته است و هر چه نوشته است يا کار علمی کرده است، توجيهگرِ «عمل»اش نيست. کمی بيشتر اگر دربارهی نصر پرسوجو کنی، به يقين درخواهی يافت که نصر سالهاست دستگاه مريدپروری غريبی دارد. من از اين سنتانديشیها و عرفانگرايیهای مريدپرور آن هم در زمانهی ما بيزارم. اگر طعنهی سروش، بنيان اين رياکاری پارسانمايانه را ويران میکند، آن طعنه گوارای وجودِ نصر باد. تشخيص لغزشها کار سادهای نيست. اما به تعداد کتابهايی که کسی نوشته است يا مقالات علمیاش نمیتوان برای او وزن معنوی يا معرفتی بر پا کرد. شرمندهام که در اين يک مورد اختلاف عقيدهی شديدی با تو دارم و باز هم تأکيد میکنم که اختلاف نظرِ من با او کاملاً مستقل از داوری سروش در باب نصر است. دوست داشته باشی، روزی میتوانم از ميان همين کتابهای نصر خطاهایاش را بر شمارم. مرجع مستقيمتر اگر میخواهی، مقدمهی مفصل کتاب «حکمت خالده» را بخوان (کتابی است يادنامهوار برای نصر). مقدمهی مفصل اين کتاب، شايد يک سوم خود کتاب باشد و به قلم خود نصر است. «حال آدم به هم میخورد» از اين زبان و بيان متخبترانه و خودبينانه و از خود متشکر نصر. حتماً اين کتاب را (به زبان انگليسی) پيدا کن و آن را بخوان تا ببينی چه میگويم. پس بدون اينکه بخواهيم با تکيه به مدح يا قدح سروش، نصر را داوری کنيم، بيا آثار خود او را ببينيم و به استقلال، مردانه نقدش کنيم.
زنده باشی،
داريوش
Post a Comment
خانه >>