دل مرا تا حالا دونفر بردهاند. یکی پیرمرد یکی تو. نه فقط یکی برد. تو. پیرمرد برایام دلداری کرد و تو دلبری. روزگاری در کوچهای حوالی گیشا بود که سوخته بودم. برای خنک شدن مرا پای پیاده تا تجریش کشاند. آن شب وسط اتوبان با چشم بسته و پیاده به مقصدی نامعلوم رهسپار شدم. مبدأ معلوم بود؟ مقصد؟ یکی بود و یکی نبود. نمیدانم گویا از پس امتحان برآمده بودم که میان مشهد و تهران، هاجر گونه به هرولهام کشاند.
تو از جنس همانی. برای من بهشت بود. حالا تو بهشتی. اگر من بودم که از پس امتحان بر آمدم شک نکن که تو برایام همانی. در چشم پیرمرد همیشه لبخندی بود که در همیشهی خدای صورت تو هست. چیزی از جنس نور گنبد رضوی که از آن بالا، در هواپیما هم معلوم است در چهرهاش بود. آن اواخر گفته بود: من کارم این بود که نور تقسیم میکردم. همین بود!
3 نظر:
به قول شاملو:
ای عشق نگاه تو سپیده دمی دیگر است
تابان تر از سپیده دمی که در رویای من بود"
شاعر می فرماید: عشق رو ببین چه میکنه.... به به... آقا حسودیمان شد... خوشا دوستان و عشقبازیهاشان
--------
من هم خوبام رفیق. شکر. سلام و ارادت به بانوی شما هم دارم
--------
خداوند شما جوانان را حفظ کناد
:)
Post a Comment
خانه >>