چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
به غروبِ این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
امروز که گذرم به بیابانهای اطراف تهران افتاد، بی اختیار این شعرِ لطیف "سایه" بر زبانم جاری شد. دیدم عجب مناسب حال است. با خودم گفتم کاش همه ی غم غربت ها همچو غم حافظ که دواش "به شهر خود روم و شهریار خود باشم" بود که لااقل جائی به سر می شد. غم غریبی و غربت آن وقت درد بی درمانی می شود که همچو "اخوان ثالث" در وطن خویش غریب باشی و تظاهر به آشنا بودن کنی!
بد دردیست. تا به حال چشیدیش؟
2 نظر:
avalan taghsire khodetone ke be harfe bacheha goosh nemidido tanha pa mishid mirid un sare tehran !!!
sanian dastetun dard nakone babate kelas mantegh.
salesan ishala sima bemire ke inghadar azyat mikone sare kelasaye shoma.
rabean kary be simaye kholo chel nadaram vali vaghean ostadane dars dadid.
akharesham ghiyafeye jadide weblogetoon mobarakaaaaaaaa.
ghazal sh.
به به آقای ریاضی. می بینم که مورد عنایت خواص قرار میگیرید. حالا میگید این قصه بیابونی چی بود که همه ما تو خماریش موندیم یا نه؟؟؟
آقای جعفری که زبون نداره خدارو شکر. جمعیت نسوان را دریابید که دارند از زور فضولی میترکند!!!
Post a Comment
خانه >>