Friday, March 03, 2006

دل تنگی های این روزگار

مقدمه ی اول:

باز، هی می بينی اش؟
همين موجود سربزير را می گويم
ميان اين همه چوبه دار
هزاران سال است که شاهد نمايش تکراری دارزدن است
هی سربه زير، ريزريز می خندد
و هی قامتش را تند تند تکان می دهد
و جلو می رود هی آنها عصبانی می شوند ازتکان خوردنش
...
هميشه آمده اند قامت راستِ سر به زيرش را بلند کرده اند
سرش را به بالای دار برده اند
هی ديده اند اين که سرش بر دار بلند شده
آن نيست که هی تکان می خورد
هی گيج شده اند ...هی نفهميده اند...
بازهی همين موجود سربه زير، ريزريز خنديد...
... هنوز هم نفهميده اند
که تمام هويت آن چيزی که هزاران سال است
می خواهند سرش را بربالای دار ببينند، سربه زير بودنش است
می بينی اش چگونه تکان می خورد؟
قلم را می گويم *

مقدمه ی دوم:

امروز که می گذرد مانند بسیار روزها که گذشت، کسی را، چیزی را، دعوای فهم درست دربر می گیرد. که این قطاری است، متحرک و ناایستا و بر در هر که در این جهان می آید گذری می کند و اگر زاد و توشه اش مهیا باشد می بردش. آنکه در این مرافعه سربلند می شود را عالِم می گویند. چه با قلم و چه بی قلم! قلم اسبابی است از حیث کاربرد مانند زبان که حرف را میزند. آنکه قلمش ندهند زبانش می دهند تا علمش را بر زبانش جاری کند همچنان که بسیار عالمان چنینند. اما قصدم از این نوشتار مخصوص کردنش به اهل قلم بود و این که اینان را فضیلتی است بر سایرین علما.
اگر نیک نگه کنی فضیلت ایشان به روشنی مشهود است. اهل قلم را اسبابی است که اگر روزگار یاری کند و کتابتشان به دست حریق نسپرد، آن را برای بعدها ضایع نمی گرداند و برای همیشه مستدامش می کند. قلم را خاصیت این است که حرف را که مکتوب می کند، از آن سند می سازد برای آینده. فلذا رسالت آدمیان اهل قلم از این جا سخت می شود که حرفشان در حصار کلماتی مکتوب درآمده و به روشنی قابل نقدند و معارضه ی فکری آیندگان... .**
-
وقتی می نشینی و فکر می کنی که این چه خوره ای است که به جان آدمیان می افتد تا بنویسد و نترسد که فرداها درباره اش چگونه قضاوت کنند. بتش را بسازند یا بر سرش بزنند و لعنتی نثار روحش کنند، می مانی که چه کنی و برای منی که روزگاری است در خلوت برای خودم می نویسم و کمتر شده حرف دل را با دیگری تقسیم کنم این ماجرا سخت تر می شود. در این نزدیک به یک سالی که مداوم به نوشتن در وبلاگ پرداخته ام، بسیار شده قید نوشتن را در این صفحه زده ام. یا حرف آن قدر خصوصی و درونی بوده که لزومی برای عیان کردنش نیافتم یا چیزی از جنش محافظه کاری و شاید رعایت شان و منزلت کسی باعث شده تا بی خیال نگارش آن در اینجا بشوم. نوشتن سخت است. مخصوصا اگر دردت درست نویسی باشد مناسب شخصیت خوانندگانت که از سراسر دنیا می توانند به سراغش بیایند و بخوانندش، سختی اش دوچندان می شود.
قلم را توتم خود کردن عده ای، تورا هم برآن می دارد تا راه ایشان را بروی اگر دوستشان داشته باشی. این همان است که چون دردی لهیب می زند بر جان و دل. زیر بار این توتم پرستی رفتن کمری می خواهد که قید بسیار آسایش ها را زده باشد. اهل این قبیله چنان که افتد و دانی غیر از این هم نبودند. چه کمرها شکسته کردند زیر بار فهم درست. در خاموشی کوشیدن برای بیداری عده ای خواب زده سخت است. آری می شود با خاموشی هم کسی را بیدار کرد.
در این میان هم کسانی هستند که می پسندند که خواب بمانند. کسانی دیگر هم هستند که وظیفه دارند که صدای خواموشی ِ بیدار کنی را که همان تعقل است را درجا خاموش سازند. مبادا نور این چراغ به قول شریعتی: خوابِ خفتگان ِ خفته را آشفته سازد.
این کسان غم اربابان خود دارند تا مبادا این صدای بی صدا گزندی به ایشان رساند. اینان بنده ی اربابانی هستند مرگ پیشه. هم خود به روز مرگی خود زنده اند هم دیگران را دچارش می کنند. چه می شود کرد. یکی زندگانی بخش می شود و دیگری مردگانی. بدبختانه گوششان هم تیز است تا اگر صدای کوچکی غیر از مجیز اربابان خود شنیدند برای ساکت کردنش اقدام عاجل مبذول فرمایند!
وضعیت را عده ای بحرانی می کنند و خود به حاشیه ی امنی پناه می برند. دغل بازی می کنند و دروغ افکنی. دودی که بلند می شود به چشم چه کسی می رود؟ حال نگاه کنید که اگر کسی هم به فریادی بخواهد اعلام حریق کند و نتواند یعنی نگذارند که بتواند؛ چه غمی می آید سراغ آدم. غمناک است. مگر نه؟ غمناک تر از آن این است که آنکه می خواسته فریاد کند را بگیرند و داخل معرکه ی آتشینش بیندازند. تو ببینی که عجب! آنکه روزی می خواست فریادی بکشد و خطر را اعلام کند و شاید نیمه دادی هم چه با صدا چه بی صدا کشیده باشد، حال خودش را افکنده اند در آتش واقعه.
پ.ن: اینکه می بینی حرف ها گونه گون شده اند و یکنواخت نیستند را به دل نگیر. پنداری هذیاناتی است حول محور قلم!

* قطعه شعری درخور ستایش از دوست عزیزم tehrani.
** از حاشیه نویسی های پدر بر کتاب "انتظار، مذهب اعتراض" مرحوم دکتر علی شریعتی. عنوان این نوشته نیز از تیتر ابتدائی همین حاشیه نویسی است.

2 نظر:

Anonymous Anonymous نوشته...

نیم ساعتی طول کشید تا این مقاله رو خوندم، هی وسطش چشمم می افتادبه اون خاتون گوشه صفحه، بابا عجب چیزیه لا... لعبتیه، اصلا نمیشه تو چشماش نگاه کرد تو چشمای کشیدش گم میشی می ترسی الان پلکاشو هم بزنه و تو رو با اون چشماش بقاپه ببره تو خودش ابروهاش که وای نگوبا خودت می گی همین الانه که یک خورشید از وسطش طلوع کنه بیاد بالا، بعدهم با خودت می گی این خاتون حتما یک جای خوش آب و هوایی زندگی میکنه چون تو این روزگارجهنمی ما با این دماغ کوچولو نمی شه نفس کشید! به نظرت لباشو برای یک بوسه آماده کرده یاهمین جوری هست؟پس وقتی غنچه است یا شکفته چه شکلی میشه؟هر چی هست اون خط گوشه جام لبش که ازش شهد چکه کرده افتاده پایین وشده اون خال زیرلبش منو کشته!بگو حالا اون شالو انداختی رو سرت خوب بابادرست خودتو بپوشون من نبینم اون طره مشکین شبو دور قرص ماهت!...کجاست نشونی این خاتون؟ کجاست؟... آخ که چه بوی نرگسی میاد

11:39 PM  
Anonymous Anonymous نوشته...

آها...در مورد مقاله ...وقتی خوندمش یاد یک حرفی از جورج اورول افتادم که یک جایی گفته بود فقط آدمای شجاع می تونند بنویسند...یا آدمای ترسو نمی تونند بنویسند...یا همه قصه ها روآدمای شجاع نوشتن...نمیدونم یک همچین چیزایی!!! اگه اشتباه گفتم خودت اصلاحش کن دوست عزیز...این خاتون برای آدم حواس نمیذاره

12:09 AM  

Post a Comment

خانه >>