امروز در گیراگیر همهی مشغلههائی که این چند وقت برای خود تراشیدم؛ رفتم و بر روی پلهای نشستم که بیست و چهار سال پیش با پدر بزرگ خوش صدایم بر روی آن مینشستم. ساکت. تا او سیگاری بگیراند و آرام برایم شعری، قصهای، مَثَلی، چیزی بخواند و مرا باز ببرد به دنیای خیالات رنگین. نق که میزدم، برود آن سمت کوچه و از «سد مصطفی» بستی چوبی بگیرد برایم. دلم بد جور هوس کودکی کرده بود.
رفتم بر در مسجدی که پدر بزرگ در آن اذان می گفت و به بچه های محل، قرآن درس می داد. پسرک بسیجی به چشم غریبه نگاهم می کرد. به چشم آشنا نگاهش کردم. گو اینکه آنجا را و سوراخ سمبههایش را بهتر از هر کسی میشناسم. رفتم داخل مسجد. با اینکه وقت نماز نبود دو رکعتی به یاد قدیم خواندم. همانجائی که پدر بزرگ مرا میکاشت تا خودش برود به
صف اول نمازش برسد.
رفتم تا پارک کودکیهایم. ته محله. در و دیوارش را عوض کرده بودند اما حوض هنوز همان بود. همان که روزی نزدیک بود با مخ به درونش پرت شوم و پدر نگذاشت. هولش هنوز به دلم مانده. کاش میشد مثل قدیم کودکی کرد و بر لبهی دایره وارش راه رفت. کاش.
جائی زیر درختان سبزش نشستم. یادم آمد همین جاها بود که پدربزرگ حمد و سوره را یادم داد. همین جاها بود که گفت من رفتنیام. همین جاها بود که من نمی فهمیدم چه می گوید و به بستنیام لیس میزدم. در همین پارک کوچک بود که برایم زیر لبی به سنتی بس قدیمی، شاهنامه میخواند یا سعدی و حافظ یا نوحه. در خونش هزار شعر بود، هزار مَثَل و داستان که می جوشید و کربلا. این واژهی عجیب ِ پر سوز و گداز. که وقتی میآمد؛ پدربزرگ میرفت....
حالی بود خلاصه. جای شما خالی.
3 نظر:
من هم عجیب دلم هوای کودکی و خانه ی مادربزرگ را دارد. مادربزرگی که آبا صدایش می کردیم وهنوز هم نتوانستم مهربانی اش را جای دیگر پیدا کنم. هر دوی پدربزرگهایم را هم وقتی از دست دادم که تازه داشتم معنای بزرگتری را می فهمیدم. باز خوش به حالتان که شجاعت رفتن به محله ی کودکی را دارید. برای من دوری از ایران بهانه است. یارای رفتن ندارم.
سلام
كاش كودك بودم پاك و بي آلايش هيچ اشكالي نداشت كه نمي فهميدم!!! فقط كودك بودم! كودك
hich khatere az pedarbozorg va madarbozorg nadaram va hamishe hasrate boodaneshan ra khordam ama hese zibayat ra dark kardam!kash man ham,,,,
minoo
Post a Comment
خانه >>